خانه / بایگانی برچسب: سقراط (صفحه 2)

بایگانی برچسب: سقراط

داستانک

در گذشته، پیرمردی بود که از راه کفاشی گذر عمر می کرد … او همیشه شادمانه آواز می خواند، کفش وصله می زد و هر شب با عشق و امید نزد خانواده خویش باز می گشت. و امّا در نزدیکی بساط کفاش، حجره تاجری ثروتمند و بدعنق بود؛ تاجر تنبل ...

ادامه نوشته »

داستانک

در روزگاران دور شخصی عمه مهربانی داشت. روزی از عمه خود پول قرض می خواهد و عمه با خوش رویی به او می گوید: برادرزاده عزیزم! برو گوشه قالی را بلند کن. زیر آن چند سکه است، بردار و کار خود را راه بینداز. جوان هم خوشحال و خندان سکه ...

ادامه نوشته »

داستانک

قرار بود پارچه ی کت و شلواری اهدایی به مدرسه، میان شاگردان قرعه کشی شود. معلم گفت تا هر کس نامش را روی کاغذ بنویسد تا قرعه کشی کنند. وقتی نام حسن درآمد، خود آقا معلم هم خوشحال شد. چرا که حسن به تازگی یتیم شده و وضع مالی اش ...

ادامه نوشته »

داستانک

گذشته و آینده سر این موضوع که چه کسی از دیگری بر تر است بحث می کردند. گذشته گفت: « من بهترینم. همیشه بوده ام همه چیز را تجربه کرده ام و می دانم. همه روزی باید به من بپیوندند.» آینده گفت: « من بهترم چون اسرار آمیزم. هیچ کس ...

ادامه نوشته »

داستانک

پادشاهی می خواست نخست وزیرش را انتخاب کند… چهار اندیشمند بزرگ کشور خواسته شدند. آنان را در اتاقی قرار دادند و پادشاه به آنان گفت که :« دروازه اتاق به روی شما بسته خواهد شد و قفل اتاق، قفل معمولی نیست و با یک سوال ریاضی باز خواهد شد، تا ...

ادامه نوشته »

داستانک

روزی دست پسر بچه‌ای در گلدان کوچکی گیر کرد و هر کاری کرد، نتوانست دستش را از گلدان خارج کند. به ناچار پدرش را به کمک طلبید. اما پدرش هم هر چه تلاش کرد نتوانستند دست پسر را از گلدان خارج کنند. گلدان گرانقیمت بود، اما پدر تصمیم گرفته بود ...

ادامه نوشته »

داستانک

پیرمردی هر روز تو محله می دید پسرکی با کفش های پاره و پای برهنه با توپ پلاستیکی فوتبال بازی می کند… روزی رفت یه کتانی نو خرید و اومد و به پسرک گفت بیا این کفشا رو بپوش… پسرک کفشا رو پوشید و خوشحال رو به پیرمرد کرد و ...

ادامه نوشته »

داستانک

کودکی ده ساله که دست چپش در یک حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود برای تعلیم فنون رزمی جودو به یک استاد سپرده شد. پدر کودک اصرار داشت استاد از فرزندش یک قهرمان جودو بسازد. استاد پذیرفت و به پدر کودک قول داد که یک سال بعد می تواند ...

ادامه نوشته »

داستانک

فقیری بدهکار را به زندان بردند. او بسیار پرخُور بود و غذای همه زندانیان را می‌دزدید و می‌خورد. زندانیان از دست او رنج می‌بردند و غذای خود را پنهانی می‌خوردند. روزی آنها به زندان‌بان گفتند: به قاضی بگو این مرد خیلی ما را آزار می‌د‌هد غذای ۱۰ نفر را می‌خورد ...

ادامه نوشته »

داستانک

یکی از روزها ناخدای یک کشتی و سرمهندس آن دراین‌باره بحث می‌کردند که در کار اداره و هدایت کشتی کدام‌یک نقش مهم‌تری دارند. بحث به‌شدت بالا گرفت و ناخدا پیشنهاد کرد که یک روز جایشان را با هم عوض کنند. قرار گذاشتند که سرمهندس سکان کشتی را به‌دست گیرد و ...

ادامه نوشته »