گذشته و آینده سر این موضوع که چه کسی از دیگری بر تر است بحث می کردند. گذشته گفت: « من بهترینم. همیشه بوده ام همه چیز را تجربه کرده ام و می دانم. همه روزی باید به من بپیوندند.»
آینده گفت: « من بهترم چون اسرار آمیزم. هیچ کس از من خبری ندارد. همه حاضرند هر چه که دارند بدهند تا کمی از من بدانند.»
سپس آن دو نگاهی به حال کردند و گفتند: «تو چی؟!!»
حال با خونسردی قهوه اش را خورد و گفت: « من نه گذشته ام که نیست باشم و نه آینده ام که هرگز نخواهد آمد. من حالم، همیشه هستم. الان هم نمی خواهم وقتم را با صحبت کردن در مورد گذشته و آینده تلف کنم. می خواهم یک فنجان دیگر قهوه بریزم و از زنگی خود لذت ببرم.
برچسبپندآموز خدا آرام بخش دلها خوشامدگویی خویشتن شناس داستان داستان آموزنده داستانک زیبا سقراط شهر صنوق جواهر قشنگ کوتاه گدا نقاش نقاشی
همچنین ببینید
آدم خوب، هیچوقت عوض نشو…
آدم خوب، هیچوقت عوض نشو… رفتم توی مغازه تعمیرات کامپیوتر و گفتم: ببخشید این تبلت ...