در روزگاران دور شخصی عمه مهربانی داشت. روزی از عمه خود پول قرض می خواهد و عمه با خوش رویی به او می گوید: برادرزاده عزیزم! برو گوشه قالی را بلند کن. زیر آن چند سکه است، بردار و کار خود را راه بینداز. جوان هم خوشحال و خندان سکه ها را برداشته و به راه خود می رود.
بار دیگر جوان در تنگنای مالی گرفتار می شود و به یاد عمه خود می افتد و به خانه او رفته و مجدداً طلب قرض می کند. عمه با همان روی خوش و لحن مهربان به او می گوید: عزیزم ! برو همان گوشه قالی را بلند کن و سکه ها را بردار.
جوان با خوشحالی به سوی قالی می رود، ولی وقتی آن را بلند می کند، سکه ای نمی یابد! با تعجب می گوید ، عمه جان اینجا که سکه ای نیست؟
و عمه او در پاسخ می گوید: عزیزم ! سکه ها را سرجایش گذاشتی که حالا می خواهی برداری؟!
برچسبپندآموز خدا آرام بخش دلها خوشامدگویی خویشتن شناس داستان داستان آموزنده داستانک زیبا سقراط شهر صنوق جواهر قشنگ کوتاه گدا نقاش نقاشی
همچنین ببینید
آدم خوب، هیچوقت عوض نشو…
آدم خوب، هیچوقت عوض نشو… رفتم توی مغازه تعمیرات کامپیوتر و گفتم: ببخشید این تبلت ...