پیرمردی هر روز تو محله می دید پسرکی با کفش های پاره و پای برهنه با توپ پلاستیکی فوتبال بازی می کند…
روزی رفت یه کتانی نو خرید و اومد
و به پسرک گفت بیا این کفشا رو بپوش…
پسرک کفشا رو پوشید و خوشحال رو به پیرمرد کرد و گفت:
شما خدایید؟!…
پیرمرد لبش را گزید و گفت نه!❗️
پسرک گفت پس دوست خدایی،
چون من دیشب فقط به خدا گفتم که کفش ندارم…
(دوست خدا بودن سخت نیست..)