خانه / داستانک / داستانک

داستانک

۴۷پیرمردی هر روز تو محله می دید پسرکی با کفش های پاره و پای برهنه با توپ پلاستیکی فوتبال بازی می کند…

روزی رفت یه کتانی نو خرید و اومد
و به پسرک گفت بیا این کفشا رو بپوش…

پسرک کفشا رو پوشید و خوشحال رو به پیرمرد کرد و گفت:
شما خدایید؟!…

پیرمرد لبش را گزید و گفت نه!❗️

پسرک گفت پس دوست خدایی،
چون من دیشب فقط به خدا گفتم که کفش ندارم…

(دوست خدا بودن سخت نیست..)

همچنین ببینید

آدم خوب، هیچوقت عوض نشو…

آدم خوب، هیچوقت عوض نشو… رفتم توی مغازه تعمیرات کامپیوتر و گفتم: ببخشید این تبلت ...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.