خانه / داستانک (صفحه 10)

داستانک

یادگار اجدادی

یادگار اجدادی: حکیمی از شخصی پرسید: روزها و شب هایت چگونه می گذرد؟ شخص با ناراحتی جواب داد: چه بگویم امروز از شدت فقر و گرسنگی، مجبور شدم کوزه ی سفالی که یادگار سیصد ساله ی اجدادم بود را بفروشم و برای خود نانی تهیه کنم. حکیم گفت: خداوند متعال ...

ادامه نوشته »

بزرگترین پند پدر

“صاحبدلی” روزی به پسرش گفت: برویم زیر درخت صنوبری بنشینیم. پسر در کنار پدر راهی شد. پدر دست در جیب خود کرد و مقداری سکه طلا از جیب خود بیرون آورد و بر زمین نهاد. گفت: پسرم! می خواهی نصیحتی به تو دهم که عمری تو را کار آید یا ...

ادامه نوشته »

تاوان دل سوزاندن

“تاوان دل سوزاندن” یکی از صالحان نقل کرد: پیرزنی آمد خدمت حاج شیخ رجبعلی خیاط تهرانی که اهل مکاشفه بود و گفت: آقا! پسرم جوان است و مریض شده هر چه حکیم و دوا کرده ام بی فایده بود و تمام اطبا جوابش کرده اند، یک فکر بکنید. شیخ سرش ...

ادامه نوشته »

شاید در بهشت بشناسمت!

شاید در بهشت بشناسمت! این جمله سرفصل یک داستان بسیار زیبا و پندآموز است که در یک برنامه ی تلویزیونی مطرح شد. مجری یک برنامه تلویزیونی که مهماهن او یک فرد ثروتمندی بود، این سوال را از او پرسید: بیشترین چیزی که شما را خوشبخت کرد چه بود؟ فرد ثروتمند ...

ادامه نوشته »

عجیب ولی واقعی

داستان زیبای کشاورز فقیر   مدت ها پیش کشاورز فقیری برای پیداکردن غذا یا شکاری به دل جنگل رفت .هنوز مسیر زیادی را طی نکرده بود که صدای فریاد کمکی به گوشش رسید.او صدا را دنبال کرد تا به منبع آن رسید و دید که پسر بچه ای در باتلاقی ...

ادامه نوشته »

تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی…

جوان ثروتمندی نزد یک استادی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست. استاد او را به کنار پنجره برد و پرسید: – پشت پنجره چه می بینی؟– آدم‌هایی که می‌آیند و می‌روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می‌گیرد.بعد آینه‌ی بزرگی به او نشان داد و باز ...

ادامه نوشته »

هرکس آن چیزی را با دیگری قسمت می کند که از آن بیشتر دارد

 روزی مردی برای خود خانه ای بزرگ و زیبا خرید که حیاطی بزرگ با درختان میوه داشت.در همسایگی او خانه ای قدیمی بود که صاحبی حسود داشت که همیشه سعی می کرد اوقات او را تلخ کند و با گذاشتن زباله کنار خانه اش و ریختن آشغال آزارش می داد.یک ...

ادامه نوشته »

پاسخ حضرت علی به سوال راهب

در زمان ابوبکر چند نفرى از روم به مدینه سفر کردند تا از شهر رسول خدا دیدن کنند  در میان آنها  راهب نصرانى وجود داشت که همراه یک شتر راهى مدینه شده بود به محض  ورود به مدینه جاى امنى شترش را بست و راهى مسجد النبى شد از قضا ...

ادامه نوشته »

به خودت اعتماد کن

مدیر شرکتی روی نیمکتی در پارک نشسته بود و سرش را بین دستانش گرفته بود و به این فکر می کرد که آیا میتواند شرکتش را از ورشکستگی نجات دهد یا نه. بدهی شرکت خیلی زیاد شده بود و راهی برای بیرون آمدن از این وضعیت برایش وجود نداشت. طلبکارها ...

ادامه نوشته »

پندهای پدرانه

سکانس اول: بابام هروقت وارد اتاقم می شد می دید لامپ اتاق یا پنکه روشنه و من بیرون اتاق بودم به من می گفت چرا خاموش نمی کنی و انرژی رو هدر می دی؟ وقتی وارد حمام می شد می دید آب چکه می کنه با صدای بلند فریاد می ...

ادامه نوشته »