خانه / داستانک / پندهای پدرانه

پندهای پدرانه

سکانس اول: بابام هروقت وارد اتاقم می شد می دید لامپ اتاق یا پنکه روشنه و من بیرون اتاق بودم به من می گفت چرا خاموش نمی کنی و انرژی رو هدر می دی؟ وقتی وارد حمام می شد می دید آب چکه می کنه با صدای بلند فریاد می زد: چرا قبل از رفتن، آبو خوب نبستی و هدر میدی؟ همیشه ازم انتقاد می کرد و به منفی بافی متهم می کرد. بزرگ و کوچک در امان نبودند و مورد شماتت قرار می گرفتند حتی زمانی که بیمار هم بود ول کن ماجرا نبود تا این که روزی که منتظرش بودم فرا رسید و کاری پیدا کردم؛ امروز قرار است در یکی از شرکت های بزرگ برای کار مصاحبه بدهم اگر قبول شدم این خونه کسل کننده رو برای همیشه ترک می کنم تا از بابام و توبیخاش برای همیشه راحت بشم. صبح زود از خواب بیدار شدم، حمام کردم، بهترین لباسمو پوشیدم، عطر زدم…

سکانس دوم: داشتم با دستم گرده های خاک را روی کتفم دور می کردم که پدرم لبخندزنان به طرفم اومد با وجود اینکه چشماش ضعیف بود و چین و چروک چهره اش هم گواهی پاییز رو می داد بهم چند تا اسکناس داد و گفت: مثبت اندیش باش و به خودت باور داشته باش؛ از هیچ سوالی تنت نلرزه. نصیحتشو با اکراه قبول کردم و لبخندی زدم و تو دلم غرولند کردم :در بهترین روز زندگیم هم از نصیحت کردن دست بردار نیست! مثل اینکه این لحظات شیرینو می خواد زهر مار کنه. از خونه خارج شدم یه ماشین گرفتم به طرف شرکت رفتم. به درب شرکت رسیدم خیلی تعجب کردم هیچ نگهبان و تشریفاتی نداشت فقط یه سری تابلوی راهنما!…

سکانس سوم: به محض ورود متوجه شدم دستگیره از جاش دراومده اگه کسی بهش بخوره می شکنه، به یاد پند آخر بابام افتادم ” همه چیزو مثبت ببین” فورا دستگیره رو سرجاش محکم بستم تا نیفته همینطور تابلوهای راهنمای شرکت رو رد می کردم و از باغچه شرکت رد می شدم که دیدم راهرو پر شده از آب سرریز حوضچه ها. به ذهنم خطور کرد باغچه ما پر شده است یاد سختگیری بابام افتادم که آب رو هدر ندم. شیلنگ را از حوضچه پُر به حوضچه خالی گذاشتم و آب رو کم کردم تا سریع پر آب نشه در مسیر تابلوی راهنما وارد ساختمان اصلی شدم پله ها رو بالا رفتم متوجه شدم چراغهای آویزان در روشنایی روز روشن بودند از ترس فریاد بابا، غیرارادی خاموش کردم.

سکانس چهارم: به محض رسیدن به بخش مرکزی ساختمان متوجه شدم تعداد زیادی جلوتر از من برای این کار اومدن. اسممو در لیست نوشتم منتظر شدم؛ وقتی دور و برمو نیم نگاهی انداختم چهره و لباس و کلاسشونو دیدم احساس حقارت کردم خجالت کشیدم؛ مخصوصا اونایی که از مدرک دانشگاه های آمریکایی شون تعریف می کردن… دیدم هرکسی میره داخل کمتر از یک دقیقه تو اتاق مصاحبه نمی مونه میاد بیرون با خودم گفتم اینا با این دک و پوزشون با اون مدرکاشون رد شدن من می شم؟!! عمرا…. فهمیدم بهتره محترمانه خودم از این مسابقه که بازندش من بودم سریعتر انصراف بدم تا عذرمو نخواستن! به یاد نصیحت پدرم افتادم ” مثبت اندیش باش، اعتماد به نفس داشته باش” نشستم منتظر نوبت شدم انگار حرفای بابام اعتماد به نفس بهم می داد و این برام غیرعادی بود در این فکر بودم یهو اسممو صدا زدن برم داخل. وارد اتاق مصاحبه شدم روی صندلی نشستم روبروم سه نفر نشسته بودن که بهم نگاه کرده لبخند میزدن. یکیشون گفت: کی می خوای کارتو شروع کنی؟ دچار اضطراب شدم. لحظه ای فکر کردم دارن مسخرم می کنن یا پشت سر این سوال چه سوالات دیگه ای خواهد بود؟

سکانس پنجم: به یاد نصیحت پدرم، حین خروج از منزل افتادم” نلرز، اعتماد به نفس داشته باش” پس با اطمینان کامل بهشون جواب دادم: ان شاء الله بعد از اینکه مصاحبه رو با موفقیت دادم میام سر کار. یکی از سه نفر گفت: تو استخدامی. با تعجب گفتم: شما ازم سوالی نپرسیدین!!! سومی گفت: ما به خوبی می دونیم با پرسش از داوطلبان نمیشه مهارتهاشونو فهمید به همین خاطر گزینش ما عملی بود تصمیم گرفتیم یه مجموعه از امتحانات عملی برای داوطلبان مدنظر داشته باشیم در صورت مثبت اندیشی داوطلب در طولانی مدت از منافع شرکت دفاع کرده باشد و تو تنها کسی بودی که تلاش کردی تو بی تفاوت از کنار این ایرادات رد نشدی تلاش کردی از درب ورودی تا اینجا نقص ها رو اصلاح کنی و دوربین های مدار بسته که عمدا برای این کار در مسیر داوطلبان گذاشته شده بودند موفقیت تو را ثبت کردند. در این لحظه همه چی از ذهنم پاک شد، کار و مصاحبه و …

سکانس آخر: هیچ چیز رو به جز صورت پدرم ندیدم. پدرم؛ آن فرد بزرگی که ظاهرش سنگدل اما درونش پر از محبت و آرامش است، منی که می خواستم به محض پیدا کردن کار، از خونه برم حالا او را مثل کعبه می بینم با فَوَران احساسم میخوام به پاش بیفتم. دست و پایش را بوسه زنم چرا پدرم را قبلاً اینگونه ندیدم چگونه چشمانم از دیدنش کور شده بود؟

از بخشش بی بازگشتش، از مهرورزی بی حد و مرزش، از پاسخ های بی سوال، از نصیحت های بدون اشاره ی من، دلزده نشو زیرا در ماوراء پندها محبتی نهفته است…

همچنین ببینید

آدم خوب، هیچوقت عوض نشو…

آدم خوب، هیچوقت عوض نشو… رفتم توی مغازه تعمیرات کامپیوتر و گفتم: ببخشید این تبلت ...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.