خانه / بایگانی برچسب: داستانک (صفحه 20)

بایگانی برچسب: داستانک

داستانک

روزی حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود، نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را باخود به طرف دریا حمل می کرد. سلیمان (ع) همچنان به او نگاه می کرد که دید او نزدیک آب رسید. در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا ...

ادامه نوشته »

داستانک

مردی بود قرآن میخواند و معنی قرآن را نمیفهمید . دخترکوچکش از او پرسید چه فایده ای دارد قرآن میخوانی بدون اینکه معنی آن رابفهمی؟ پدر گفت سبدی بگیر واز آب دریا پرکن وبرایم بیاور . دختر گفت : غیر ممکن است که آب درسبد باقی بماند. پدر گفت امتحان ...

ادامه نوشته »

داستانک

در زمان تدریس در دانشگاه پرینستون، دکتر حسابی تصمیم می گیرند سفره ی هفت سینی برای انیشتین و جمعی از بزرگترین دانشمندان دنیا از جمله “بور”، “فرمی”، “شوریندگر” و “دیراگ” و دیگر استادان دانشگاه بچینند و ایشان را برای سال نو دعوت کنند… آقای دکتر خودشان کارت های دعوت را ...

ادامه نوشته »

داستانک

زن و شوهری یک خر از بازار خریدند. در راه برگشت به خانه یک پسر بچه گفت :” چقدر احمقند. چرا هیچکدام سوار خر نشده اند؟” آندو وقتی این حرف را شنیدند زن سوار بر خر شد و مرد در کنار آنها براه افتاد. کمی بعد پیرمردی آنها را دید ...

ادامه نوشته »

داستانک

در گذشته، پیرمردی بود که از راه کفاشی گذر عمر می کرد … او همیشه شادمانه آواز می خواند، کفش وصله می زد و هر شب با عشق و امید نزد خانواده خویش باز می گشت. و امّا در نزدیکی بساط کفاش، حجره تاجری ثروتمند و بدعنق بود؛ تاجر تنبل ...

ادامه نوشته »

داستانک

در روزگاران دور شخصی عمه مهربانی داشت. روزی از عمه خود پول قرض می خواهد و عمه با خوش رویی به او می گوید: برادرزاده عزیزم! برو گوشه قالی را بلند کن. زیر آن چند سکه است، بردار و کار خود را راه بینداز. جوان هم خوشحال و خندان سکه ...

ادامه نوشته »

داستانک

قرار بود پارچه ی کت و شلواری اهدایی به مدرسه، میان شاگردان قرعه کشی شود. معلم گفت تا هر کس نامش را روی کاغذ بنویسد تا قرعه کشی کنند. وقتی نام حسن درآمد، خود آقا معلم هم خوشحال شد. چرا که حسن به تازگی یتیم شده و وضع مالی اش ...

ادامه نوشته »

داستانک

گذشته و آینده سر این موضوع که چه کسی از دیگری بر تر است بحث می کردند. گذشته گفت: « من بهترینم. همیشه بوده ام همه چیز را تجربه کرده ام و می دانم. همه روزی باید به من بپیوندند.» آینده گفت: « من بهترم چون اسرار آمیزم. هیچ کس ...

ادامه نوشته »

داستانک

پادشاهی می خواست نخست وزیرش را انتخاب کند… چهار اندیشمند بزرگ کشور خواسته شدند. آنان را در اتاقی قرار دادند و پادشاه به آنان گفت که :« دروازه اتاق به روی شما بسته خواهد شد و قفل اتاق، قفل معمولی نیست و با یک سوال ریاضی باز خواهد شد، تا ...

ادامه نوشته »

داستانک

روزی دست پسر بچه‌ای در گلدان کوچکی گیر کرد و هر کاری کرد، نتوانست دستش را از گلدان خارج کند. به ناچار پدرش را به کمک طلبید. اما پدرش هم هر چه تلاش کرد نتوانستند دست پسر را از گلدان خارج کنند. گلدان گرانقیمت بود، اما پدر تصمیم گرفته بود ...

ادامه نوشته »