متصدی داروخانه، سرش را به سمت دریچه آورد و با صدای بلند گفت: “خانمها و آقایان بهتون گفته باشم از دارویی که تازه رسیده پنج بسته بیشتر نداریم، اونایی که دفترچههاشون تو صفه بمونن، بقیه برن خونه فردا صبح بیان تا دارو برسه…”
خوبم! دفترچهتو رو بده به من!
دختر با اکراه دفترچه را به سمت پیرمرد گرفت و آخرین امیدهایش را با دعایی زیر لب راهی پیشخوان داروخانه کرد.
پیرمرد بلند شد، عصازنان به سمت پیشخوان رفت و با صدای مهربانی گفت:” خانم دکتر اسم منو بنویس فردا میام، این دفترچه رو بذار جای من، مریضش بدحالتر از مریض منه…!”
و آرام آرام از داروخانه بیرون رفت. زن جوان از این رفتار پیرمرد غرق در شادی شد و لبخندی لبهایش را پوشاند، چند لحظهای خوب به مردی که نمونهاش کم پیدا میشد نگاه کرد، سپس دفترچه دختر را برای تهیه داروها به همکارش سپرد. نگاهش به دفترچه مرد جوان افتاد و نگاههای سنگینش را از همانجا حس کرد.
خشمی به سرعت جای شادیاش را گرفت، مرد جوان را صدا کرد. دفترچه را به همراه اسکناسهایی که میان آن گذاشته بود، به او برگرداند و زیر لب زمزمه کرد:” اصالت رو با هیچ پولی نمیشه خرید، برای شما دارو نداریم تشریف ببرید.”
و در دلش هزاران بار به پیرمرد نحیفی که یک انسان به تمام معنا بود، غبطه خورد.