روزی عارفی گفت: ای مردم! هر کس بسم الله را از روی اخلاص بگوید، می تواند از روی آب بگذرد، مانند کسی که در خشکی راه می رود.
جوان ساده و پاکدل، که خانه اش در خارج از شهر بود و هر روز می بایست از رودخانه می گذشت، چون این سخن شنید، بسیار خوشحال شد. هنگام بازگشت به خانه، بسم الله گویان، پا بر آب نهاد و از رودخانه گذشت.
روزهای بعد نیز کارش همین بود و در دل از عارف بسیار سپاسگزاری می کرد، آرزو داشت که هدایت و ارشاد او را جبران کند. روزی او را به منزل خویش دعوت کرد تا از او به شایستگی پذیرایی کند. عارف نیز دعوت جوان پاکدل را پذیرفت و با او به راه افتاد. چون به رودخانه رسیدند، جوان بسم الله گفت و پای بر آب نهاد و از روی آن گذشت. اما عارف همچنان برجای خویش ایستاده بود و گام بر نمی داشت. جوان گفت: ای بزرگوار! تو خود، این راه و روش را به ما آموختی و من از آن روز، چنین می کنم. پس چرا اینک برجای خود ایستاده ای، بسم الله بگو و از روی آب گذر کن.
عارف، آهی کشید و گفت: حق، همان است که تو می گویی، اما دلی که تو داری، من ندارم.