تاجری در روستایی، مقدار زیادی محصول کشاورزی خرید و میخواست آنها را با ماشین به انبار منتقل کند. در راه از پسری پرسید: «تا جاده چقدر راه است؟» پسر جواب داد: «اگر آرام بروید حدود ده دقیقه کافی است. اما اگر با سرعت بروید نیم ساعت و یا شاید بیشتر.» ...
ادامه نوشته »حکایت بازرگان و عسل
پول بدون زحمت!
پسر کوچکی، روزی هنگام راه رفتن در خیابان، سکهای یک سنتی پیدا کرد. او از پیدا کردن این پول ، آن هم بدون هیچ زحمتی، خیلی ذوق زده شد. این تجربه باعث شد که او بقیه روزها هم با چشمان باز سرش را به سمت پایین بگیرد و در جستجوی ...
ادامه نوشته »اصالت در ذات است…
در زمان قدیم مردی ازدواج کرد. در روز اول ازدواج جمع شدند جهت خوردن ناهار با خانواده شوهر. و مرد سهم بیشتر از غذا را با احترام خاص به همسرش داد و به مادر خودش سهم ناچیزی از غذا، بدون هیچ احترامی… در این لحظه عروس که شخصیتی اصیل ...
ادامه نوشته »قیمت زندگی چند؟!
فرزندی از پدرش پرسید قیمت زندگی چقدر است؟ ◼️ پدر یک سنگ زیبا بهش داد و گفت این را ببر بازار، ببین مردم چقدر می خرند؛ اگر کسی قیمت را پرسید، هیچ نگو، فقط دو انگشت را بیاور بالا ببین آنها چگونه قیمت گذاری می کنند. او سنگ را به ...
ادامه نوشته »کلمات را قبل از انقضا، درست مصرف کنید.
قدیمها یک کارگر داشتم که خیلی میفهمید. اسمش قاسم بود.، از خوزستان کوبیده بود وآمده بود تهران برای کارگری… اولها ملات سیمان درست میکرد و میبرد وردست اوستا، تا دیوار مستراح و حمام را عَلم کنند. جَنَم داشت. بعد از چهار ماه شد همهکارهٔ کارگاه: حضور و غیاب کارگرها، کنترل ...
ادامه نوشته »قلب آدم نباید خالی بماند…
من قلب کوچولویی دارم؛ خیلی کوچولو؛ خیلی خیلی کوچولو. مادربزرگم میگوید: قلب آدم نباید خالی بماند. اگر خالی بماند، مثل گلدان خالی زشت است و آدم را اذیت میکند. برای همین هم، مدتی ست دارم فکر میکنم این قلب کوچولو را به چه کسی باید بدهم؛ یعنی، راستش، چطور بگویم؟ ...
ادامه نوشته »خدا روزی رسان است.
روزی حضرت سلیمان از مورچه ای پرسید: «در مدت یک سال چقدر غذا میخوری؟» مورچه گفت: «سه دانه.» پس حضرت سلیمان او را گرفته و در جعبه ای کرد و سه دانه به همراهش در جعبه گذاشت. بعد از گذشت یکسال جعبه را باز کرد و دید که مورچه یک ...
ادامه نوشته »طعم تلخ بستنی!
حسین آقای بستنی فروش هر روز بعد از ظهر از کوچه ی ما عبور می کرد و نوای آی بستنی …. آی بستنی سر می داد. خیلی دقیق نمیدونستم بستنی چیه اما به نظرم چیزی شبیه ماست های کیسه ای مادربزرگ خدا بیامرزم بود که برای فروش درست می کرد ...
ادامه نوشته »ماجرای یک معلول ذهنی و تیم بیس بال
در نیویورک، بروکلین،مدرسهای برای بچههای دارای ناتوانی ذهنی است.درضیافت شامی که مربوط به جمع آوری کمک مالی برای مدرسه بود، پدر یکی از این بچه ها نطقی کرد که هرگز برای شنوندگان آن فراموش نمی شود… او با گریه فریاد زد: کمال بچه من”شایا” کجاست؟ هرچیزی که خدا می آفریند ...
ادامه نوشته »