خانه / بایگانی برچسب: سقراط (صفحه 4)

بایگانی برچسب: سقراط

داستانک

در یک شهربازی پسرکی سیاهپوست به مرد بادکنک فروشی نگاه می کرد که از قرار معلوم فروشنده مهربانی بود. بادکنک فروش برای جلب توجه یک بادکنک قرمز را رها کرد تا در آسمان اوج بگیرد و بدینوسیله جمعیتی از مشتریان جوان را جذب خود کرد . سپس بادکنک آبی و ...

ادامه نوشته »

داستانک

کشاورزی که برای دروکردن علف به مزرعه رفته بود بعداز کمی کار احساس خستگی کرد و گوشه ای دراز کشید و خوابید. در همین زمان “شانس” که از آن طرفها رد می شد او را دید و بالای سر کشاورز رفت و گفت: او وقتی که باید کار کند خوابیده ...

ادامه نوشته »

داستانک

قدرت خلاق تلقین روزی زنبور و مار با هم بحثشان شد………….! مار میگفت: انسانها از ترسِ ظاهر خوفناکِ من میمیرند؛ نه بخاطر نیش زدنم! اما زنبور نمی پذیرفت. مار، برای اثبات حرفش، به چوپانی که زیر درختی خوابیده بود؛ نزدیک شد و رو به زنبور گفت: من او را می ...

ادامه نوشته »

داستانک

وقتی باد می وزد من می خوابم! مزرعه داری بود که زمین های زراعی بزرگی داشت و به تنهایی نمی توانست کارهای مزرعه را انجام دهد.تصمیم گرفت برای استخدام یک دستیار اعلامیه ای بدهد چون محل مزرعه در منطقه ای بود که طوفان های زیادی در سال باعث خرابی مزارع ...

ادامه نوشته »

داستانک

مردی در کنار جاده، دکه ای درست کرد و در آن ساندویچ می فروخت. چون گوشش سنگین بود، رادیو نداشت. چشمش هم ضعیف بود، بنابراین روزنامه هم نمی خواند. او تابلویی بالای سر خود گذاشته بود و محاسن ساندویچ های خود را شرح داده بود. خودش هم کنار دکه اش ...

ادامه نوشته »

داستانک

حکایت دامپزشکى که بینا را کور کرد مرد نادانى درد چشم سخت گرفت و به جاى پزشک نزد دامپزشک رفت. دامپزشک همان دارویى را که براى درد چشم حیوانات تجویز مى کرد به چشم او کشید و او کور شد. او از دست دامپزشک شکایت کرد. دادگاه دو طرف دعوا ...

ادامه نوشته »

داستانک

« رز آبی » چهار نفر از اعضاء خانواده قرار بود به مهمانی به منزل ما بیایند و همسرم سخت مشغول تهیه و تدارک بود. پیشنهاد کردم به سوپرمارکت بروم و بعضی اقلامی را که لازم بود بگیرم، مثل لامپ، حوله کاغذی، کیسه زباله، مواد شوینده و امثال آن. از ...

ادامه نوشته »

داستانک

این قایق هم خالی است! وقتی جوان بودم قایق سواری را خیلی دوست داشتم یک قایق کوچک هم داشتم که با آن در دریاچه قایق سواری می کردم و ساعت های زیادی را آن جا در تنهایی می گذراندم . روزی بدون آن که به چیزی خاصی فکر کنم نشستم ...

ادامه نوشته »

داستانک

شخصی می گفت همیشه فکر میکردم شبها کسی زیر تخت خوابم پنهان شده است. نزد روانپزشک رفتم و مشکلم را گفتم : روانپزشک گفت: “فقط یک سال هفته‌ای سه روز جلسه ای ۸۰ دلار بده و بیا تا درمانت کنم. شش ماه بعد اون پزشک رو تو خیابان دیدم. پرسید، ...

ادامه نوشته »

داستانک

پادشاهی وزیری داشت که هر اتفاقی می افتادمیگفت:خیراست‼️ روزی دست پادشاه درسنگلاخها گیرکرد ومجبور شدند انگشتش را قطع کنند،وزیردر صحنه حاضر بودگفت:خیراست پادشاه ازدرد به خود میپیچید، از رفتار وزیر عصبی شد،اورا به زندان انداخت،۱سال بعد پادشاه که برای شکار به کوه رفته بود،در دام قبیله ای گرفتارشد که بنا ...

ادامه نوشته »