مردی چهار پسر داشت . آن ها را به ترتیب به سراغ یک درخت گلابی فرستاد که در فاصله ای دور از خانه شان روییده بود . پسر اول در زمستان ، دومی در بهار ، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند . سپس ...
ادامه نوشته »داستانک
پسرک پدربزرگش را تماشا کرد که نامه ای می نوشت. بالاخره پرسید : ماجرای کارهای خودمان را می نویسید ؟ درباره ی من می نویسید ؟ پدربزرگش از نوشتن دست کشید و لبخند زنان به نوه اش گفت: درسته درباره ی تو می نویسم اما مهم تر از نوشته هایم ...
ادامه نوشته »داستانک
گویند فقیری نزد هندوانه فروشی رفت و گفت: هندوانه ای برای رضای خدا به من بده، فقیرم و چیزی ندارم هندوانه فروش در میان هندوانه ها گشتی زد و هندوانه خراب و بدرد نخوری را به فقیر داد فقیر نگاهی به هندوانه کرد ودید که به درد خوردن نمیخورد مقدار ...
ادامه نوشته »داستانک
یک روز وقتى کارمندان به اداره رسیدند ، اطلاعیه بزرگى را در تابلوى اعلانات دیدند که روى آن نوشته شده بود : « دیروز فردى که مانع پیشرفت شما در این اداره بود درگذشت . شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه که ساعت ١٠ در سالن اجتماعات برگزار ...
ادامه نوشته »یکى، در پیش بزرگى از فقر خود شکایت مىکرد و سخت مىنالید. گفت: «خواهى که ده هزار درهم داشته باشى و چشم نداشته باشى؟» گفت: «البته که نه. دو چشم خود را با همه دنیا عوض نمىکنم.» گفت: «عقلت را با ده هزار درهم، معاوضه میکنى؟» گفت: «نه.» گفت: «گوش ...
ادامه نوشته »داستانک
با یکی از دوستانم وارد قهوهخانهای کوچک شدیم و سفارش دادیم. به سمت میزمان میرفتیم که دو نفر دیگر وارد قهوهخانه شدند و سفارش دادند: پنجتا قهوه لطفا، دوتا برای ما و سه تا هم قهوه مبادا ! سفارششان را حساب کردند، و دوتا قهوهشان را برداشتند و رفتند. از ...
ادامه نوشته »داستانک
زنی پسرش به سفر دوری رفته بود و ماه ها بود که از او خبری نداشت. بنابراین زن دعا می کرد که او سالم به خانه بازگردد. این زن هر روز به تعداد اعضاء خانوادهاش نان می پخت و همیشه یک نان اضافه هم می پخت و پشت پنجره می ...
ادامه نوشته »داستانک
پیرمردی ۹۲ ساله که سر و وضع مرتبی داشت در حال انتقال به خانه سالمندان بود. همسر ۷۰ سالهاش به تازگی درگذشته بود و او مجبور بود خانهاش را ترک کند. پس از چند ساعت انتظار در سرسرای خانه سالمندان، به او گفته شد که اتاقش حاضر است. پیرمرد لبخندی ...
ادامه نوشته »داستانک
مردی تاجر در حیاط قصرش انواع مختلف درختان و گیاهان و گلها را کاشته و باغ بسیار زیبایی را به وجود آورده بود. هر روز بزرگترین سرگرمی و تفریح او گردش در باغ و لذت بردن از گل و گیاهان آن بود. تا این که یک روز به سفر رفت. ...
ادامه نوشته »داستانک
جوان ثروتمندی نزد عارفی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست. عارف او را به کنار پنجره برد و پرسید: «چه میبینی؟» گفت: «آدمهایی که میآیند و میروند و گدای کوری که در خیابان صدقه میگیرد.» بعد آینه بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: «در آینه ...
ادامه نوشته »