نادانی رو به خردمندی کرد و گفت فلان شخص ، ثروتمندترین مرد شهر است . باید از او آموخت و گرامیش داشت . خردمند خندید و گفت فلانی کیسه اش را از پول انباشته آنگاه تو اینجا با جیب خالی بر او می بالی و از من می خواهی همچون ...
ادامه نوشته »داستانک
روزی جوانی از حکیمی پیر و دنیادیده خواست که واسش یه درس بیاد موندی بده . حکیم از جوان خواست ظرف نمک رو بیاره پیشش ، بعد یه مشت از اون نمک رو داخل لیوان نیمه پری ریخت و از او خواست اون آب رو سر بکشه . جوان فقط ...
ادامه نوشته »داستانک
روزی کسی به خیام خردمند ، که دوران کهنسالی را پشت سر می گذاشت گفت : شما به یاد دارید دقیقا پدر بزرگ من ، چه زمانی درگذشت ؟! خیام پرسید : این پرسش برای چیست ؟ آن جوان گفت : من شاید خیری برای اقوام و دوستان خودم نداشته ...
ادامه نوشته »داستانک
روزگار نه چندان دور در یکی از روزهای خدا کوله پشتیاش را برداشت و راه افتاد. رفت که دنبال خدا بگردد با خودش گفت: تا کولهام از خدا پر نشود برنخواهم گشت. نهالی رنجور و کوچک کنار راهایستاده بود، مسافر با خندهای رو به نهال گفت: چه تلخ است کنار ...
ادامه نوشته »داستانک
روزی جوانی از حکیمی پیر و دنیادیده خواست که واسش یه درس بیاد موندی بده . حکیم از جوان خواست ظرف نمک رو بیاره پیشش ، بعد یه مشت از اون نمک رو داخل لیوان نیمه پری ریخت و از او خواست اون آب رو سر بکشه . جوان فقط ...
ادامه نوشته »داستانک
روزی ثروتمندی سبدی پر از غذاهای فاسد به فقیری داد. فقیر لبخندی زد و سبد را گرفته و از قصر بیرون رفت. فقیر همه آنها را دور ریخت و به جایش گلهایی زیبا وقشنگ در سبد گذاشت و بازگردانید. ثروتمند شگفت زده شد و گفت: چرا سبدی که پر از ...
ادامه نوشته »داستانک
مرد ثروتمند بدون فرزندی بود که به پایان زندگیاش رسیده بود،کاغذ و قلمی برداشت تا وصیتنامه خود را بنویسد: (تمام اموالم را برای خواهرم میگذارم نه برای برادر زادهام هرگز به خیاط هیچ برای فقیران) اما اجل به او فرصت نداد تا نوشته اش را کامل کند و آنرا نقطه ...
ادامه نوشته »داستانک
مردی بود تاجر که در حیاط قصرش انواع مختلف درختان، گیاهان و گلها را کاشته و باغ بسیار زیبایی را به وجود آورده بود. هر روز بزرگترین سرگرمی و تفریح او گردش در باغ و لذت بردن از گل و گیاهان آن بود. تا این که یک روز به سفر ...
ادامه نوشته »داستانک
دو تا دانه توی خاک حاصلخیز بهاری کنار هم نشسته بودند. دانه اولی گفت: «من می خواهم رشد کنم! من می خواهم ریشه هایم را هر چه عمیق تر در دل خاک فرو کنم و شاخه هایم را از میان پوسته زمین بالای سرم پخش کنم… من می خواهم شکوفه ...
ادامه نوشته »داستانک
مجلس میهمانی بود… پیرمردی از جایش بر خواست تا به بیرون برود؛ اما وقتی بلند شد عصای خویش را برعکس بر زمین نهاد و چون دسته عصا بر زمین بود تعادل کامل نداشت؛ دیگران فکر کردند که او چون پیر شده است دیگر حواس خویش را از دست داده و ...
ادامه نوشته »