کارتنها ریخته بود روی زمین، کنار بقیه وسایل. نگاهی به آنها انداختم و رفتم توی اتاق تا وسایلم را جمع کنم. دفترهایم را برداشتم، یکی یکی آنها را باز کردم، ورق زدم و بعد گذاشتمشان داخل کارتن. هر دفتری را که باز میکردم، برمیگشتم به سالها پیش؛ به یکی از دورههای خوب زندگیام در گذشته.
نقاشیهایم را دیدم و به یاد روزهای خوب کودکی افتادم. روزهایی که با پدر و مادرم زندگی میکردم و همه چیز روبراه بود. دفترهای بعدی من را به دوره نوجوانیام بردند؛ روزهایی که همیشه خوشحال بودم و میخندیدم. بعدیها مربوط به روزهای دانشگاه بود و درس خواندن و با این که ردپایی از غصه در این نوشتهها دیده میشد ولی باز هم همه چیز خوب و آرام بود. دلم میخواست برگردم به روزهای خوب گذشته. هرچه در زندگیام دنبال خوشبختی میگشتم، به جایی نمیرسیدم و نمیتوانستم شادی واقعی را حس کنم. نمیدانم شاید هرکس سنش بالا میرود همین حس را دارد، اما مادرم هنوز هم از من شادابتر و راضیتر است. نمیدانستم مشکلم چیست ولی باید فکری به حالش میکردم و تغییرش میدادم. در همین فکرها بودم که چشمم افتاد به تقویم روی میز. فقط سه روز مانده بود تا پایان سال و دوباره سالی جدید شروع میشد و اتفاقاتی مخصوص همان سال.
دفترها را برداشتم و دوباره همه را نگاه کردم. تمام نوشتههای خوب را خواندم و دیدم هنوز هم همه آن اتفاقات خوب در زندگیام هست، اما انگار توقع من بالا رفته بود که دیگر نهتنها از آنها خوشحال نمیشدم که حتی نمیتوانستم بخوبی ببینمشان. دفتر نویی را برداشتم و شروع کردم به نوشتن تمام اتفاقات خوب آن سال؛ همه چیز را نوشتم، هر کار یا اتفاقی که باعث شده بود بخندم، خوشحال شوم یا پیشرفت کنم. کمکم صفحههای دفتر پر میشدند و خوبیها جلو میرفتند. همینطور که مینوشتم، لبخندی هم روی لبم نشسته بود که رابرت وارد اتاق شد. از دیدن من در آن وضع تعجب کرده بود، اما لبخند آرامم او را هم وادار کرد لبخند بزند. کنارم نشست، دستهایم را گرفت و با حرکات چشم و ابرو پرسید چه اتفاقی افتاده؟ به آرامی جواب دادم:
ـ «دارم مینویسم چه سال خوبی داشتم!»
رابرت فکر میکرد شوخی میکنم یا دارم با تمسخر حرف میزنم. بیحوصله بلند شد و رفت کنار پنجره و همانطور که زل زده بود به خیابان گفت: «تا یک ساعت پیش که میگفتی سال خیلی بدی بوده؟ چی شد پس؟»
نمیدانستم چه جوابی باید به رابرت بدهم؛ راست میگفت. از صبح ناراحت بودم و اتفاقات بدی را میشمردم که در آن سال برایم پیش آمده بود؛ در آن سال، جیمی کوچولو چند بار مریض شد، خانهمان را از دست دادیم، رابرت کارش را عوض کرد و من مجبور شدم ماشین خودم را بفروشم، اما حالا داشتم اتفاقات خوب زندگی را میدیدم؛ خداوند جیمی را در همین سال به من داد و هربار هم که مریض شد، خودش مراقب او بود، خانهمان را از دست دادیم، اما رابرت کار بهتری پیدا کرد که در سال آینده حتما خانه بهتری به او میدهند و خودم هم کار خوبی پیدا کردم؛ کاری که هم بتوانم کنار جیمی باشم و هم برای خودم پولی در بیاورم.
بنابراین اتفاقات خوب هنوز هم وجود داشتند، اما این من بودم که آنها را نمیدیدم و فقط به بدیها فکر میکردم. همانجا بود که تصمیم گرفتم در سال جدید فقط خوبیها را ببینم و با آنها زندگی کنم. مطمئن بودم اگر نگاهم را تغییر دهم، زندگیام هم تغییر میکند.