دو سطل یکدیگر را در ته چاهی ملاقات میکنند. یکی از انها بسیار عبوس و پژمرده دل بود به همین خاطر سطل دوم برای ابراز همدردی از او پرسید ببینم چته چرا ناراحتی؟
سطل عبوس و دلگیر پاسخ میدهد انقدر منو ته چاه انداختند و بالا کشیدند که دیگر خسته شده ام. می دونی پر بودن برایم مهم نیست همیشه خالی به اینجا برمیگردم.
سطل دومی خنده اش میگیرد و خنده کنان میگوید تو چرا اینطور فکر میکنی؟ من همیشه خالی اینجا می ایم و پر برمیگردم. اگر تو هم مثل من فکر میکردی میتوانستی شادتر زندگی کنی!
قانون زندگی٬ قانون باورهاست
بزرگان زاده نمیشوند٬ بلکه ساخته میشوند…