مایکل، راننده اتوبوس شهری، مثل همیشه اول صبح اتوبوسش را روشن کرد و در مسیر همیشگی شروع به کار کرد. در چند ایستگاه اول همه چیز مثل معمول بود و تعدادی مسافر پیاده می شدند و چند نفر هم سوار می شدند. در ایستگاه بعدی، یک مرد با هیکل بزرگ، ...
ادامه نوشته »داستانک
در دامنه کوهی سه بنّا زندگی میکردند کار آنها تراشیدن سنگهایی بود که از کوهها استخراج میکردند. وقتی از اولین بنّا پرسیدند: «چه کار میکنی» در پاسخ گفت: «سنگ می تراشم». وقتی همین پرسش از دومین بنّا شد، گفت: « سنگ می تراشم تا دیوار بسازم» ! و وقتی این ...
ادامه نوشته »