خانه / بایگانی برچسب: داستان کوتاه

بایگانی برچسب: داستان کوتاه

اصالت در ذات است…

  در زمان قدیم مردی ازدواج کرد. در روز اول ازدواج جمع شدند جهت خوردن ناهار با خانواده شوهر. و مرد سهم بیشتر از غذا را با احترام خاص به همسرش داد و به مادر خودش سهم ناچیزی از غذا، بدون هیچ احترامی… در این لحظه عروس که شخصیتی اصیل ...

ادامه نوشته »

کلمات را قبل از انقضا، درست مصرف کنید.

قدیم‌ها یک کارگر داشتم که خیلی می‌فهمید. اسمش قاسم بود.، از خوزستان کوبیده بود وآمده بود تهران برای کارگری… اول‌ها ملات سیمان درست می‌کرد و می‌برد وردست اوستا، تا دیوار مستراح و حمام را عَلم کنند. جَنَم داشت. بعد از چهار ماه شد همه‌کارهٔ کارگاه: حضور و غیاب کارگرها، کنترل ...

ادامه نوشته »

کاش گهگاهی عملکرد خود رابسنجیم .

  پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد. بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره . مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد. پسرک پرسید: «خانم، می توانم خواهش ...

ادامه نوشته »

ایمان به خدا

کوهنوردی جوان می خواست به قله بلندی صعود کند. پس از سال ها تمرین و آمادگی ، سفرش را آغاز کرد. آنقدر به بالا رفتن ادامه داد تا این که هوا کاملا تاریک شد. به جز تاریکی هیچ چیز دیده نمی شد. سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و ...

ادامه نوشته »

داستانک

نادانی رو به خردمندی کرد و گفت فلان شخص ، ثروتمندترین مرد شهر است . باید از او آموخت و گرامیش داشت . خردمند خندید و گفت فلانی کیسه اش را از پول انباشته آنگاه تو اینجا با جیب خالی بر او می بالی و از من می خواهی همچون ...

ادامه نوشته »

داستانک

روزی جوانی از حکیمی پیر و دنیادیده خواست که واسش یه درس بیاد موندی بده . حکیم از جوان خواست ظرف نمک رو بیاره پیشش ، بعد یه مشت از اون نمک رو داخل لیوان نیمه پری ریخت و از او خواست اون آب رو سر بکشه . جوان فقط ...

ادامه نوشته »

داستانک

روزی کسی به خیام خردمند ، که دوران کهنسالی را پشت سر می گذاشت گفت : شما به یاد دارید دقیقا پدر بزرگ من ، چه زمانی درگذشت ؟! خیام پرسید : این پرسش برای چیست ؟ آن جوان گفت : من شاید خیری برای اقوام و دوستان خودم نداشته ...

ادامه نوشته »

داستانک

روزگار نه چندان دور در یکی از روزهای خدا کوله ‌پشتی‌اش‌ را برداشت‌ و راه‌ افتاد. رفت‌ که‌ دنبال‌ خدا بگردد با خودش گفت: تا کوله‌ام‌ از خدا پر نشود برنخواهم‌ گشت. نهالی‌ رنجور و کوچک‌ کنار راه‌ایستاده‌ بود، مسافر با خنده‌ای‌ رو به‌ نهال‌ گفت: چه‌ تلخ‌ است‌ کنار ...

ادامه نوشته »

داستانک

روزی جوانی از حکیمی پیر و دنیادیده خواست که واسش یه درس بیاد موندی بده . حکیم از جوان خواست ظرف نمک رو بیاره پیشش ، بعد یه مشت از اون نمک رو داخل لیوان نیمه پری ریخت و از او خواست اون آب رو سر بکشه . جوان فقط ...

ادامه نوشته »

داستانک

روزی ثروتمندی سبدی پر از غذاهای فاسد به فقیری داد. فقیر لبخندی زد و سبد را گرفته و از قصر بیرون رفت. فقیر همه آنها را دور ریخت و به جایش گلهایی زیبا وقشنگ در سبد گذاشت و بازگردانید. ثروتمند شگفت زده شد و گفت: چرا سبدی که پر از ...

ادامه نوشته »