زنی پسرش به سفر دوری رفته بود و ماه ها بود که از او خبری نداشت. بنابراین زن دعا می کرد که او سالم به خانه بازگردد. این زن هر روز به تعداد اعضاء خانوادهاش نان می پخت و همیشه یک نان اضافه هم می پخت و پشت پنجره می ...
ادامه نوشته »داستانک
پیرمردی ۹۲ ساله که سر و وضع مرتبی داشت در حال انتقال به خانه سالمندان بود. همسر ۷۰ سالهاش به تازگی درگذشته بود و او مجبور بود خانهاش را ترک کند. پس از چند ساعت انتظار در سرسرای خانه سالمندان، به او گفته شد که اتاقش حاضر است. پیرمرد لبخندی ...
ادامه نوشته »داستانک
مردی تاجر در حیاط قصرش انواع مختلف درختان و گیاهان و گلها را کاشته و باغ بسیار زیبایی را به وجود آورده بود. هر روز بزرگترین سرگرمی و تفریح او گردش در باغ و لذت بردن از گل و گیاهان آن بود. تا این که یک روز به سفر رفت. ...
ادامه نوشته »داستانک
جوان ثروتمندی نزد عارفی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست. عارف او را به کنار پنجره برد و پرسید: «چه میبینی؟» گفت: «آدمهایی که میآیند و میروند و گدای کوری که در خیابان صدقه میگیرد.» بعد آینه بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: «در آینه ...
ادامه نوشته »داستانک
روزی حضرت موسی (ع)رو به بارگاه ملکوتی خداوند کرد و از درگاهش درخواست نمود:بار الها، می خواهم بدترین بنده ات را ببینم. ندا آمد: صبح زود به در ورودی شهر برو. اولین کسی که از شهر خارج شد، او بدترین بنده ی من است. حضرت موسی صبح روز بعد به ...
ادامه نوشته »داستانک
شخصی نزد همسایه اش رفت و گفت : گوش کن ! می خواهم چیزی برایت تعریف کنم . دوستی به تازگی در مورد تو می گفت . همسایه حرف او را قطع کرد و گفت : قبل از اینکه تعریف کنی ، بگو آیا حرفت را از میان سه صافی ...
ادامه نوشته »داستانک
دو برادر مادر پیر و بیماری داشتند. با خود پیمان بستند که یکی خدمت خدا کند و دیگری در خدمت مادر بیمار باشد. برادری که پیمان بسته بود خدمت خدا کند به صومعه رفت و به عبادت مشغول شد و آن دیگری در خانه ماند و به پرستاری مادر مشغول ...
ادامه نوشته »داستانک
روزی روزگاری,مردی در باغش چندین درخت انار داشت و سالها به هنگام پائیز,انارهایش را در سینی های نقره ای ,بیرون باغش می گذاشت و بر سینی ها علامت هایی گذاشته بود که رویشان نوشته شده بود:یکی بردارید,نوش جانتان اما مردم می گذشتند و هیچ کس از میوه ها برنمی داشت! ...
ادامه نوشته »داستانک
کشاورز یک گونی پر از گندم بر روی الاغ خود گذاشته بود و به سمت آسیاب می رفت که ناگهان گونی از پشت حیوان سر خورد و روی زمین افتاد. کشاورز تلاش زیادی نمود تا گونی را مجددا روی پشت الاغ قرار دهد اما گونی سنگین بود و او موفق ...
ادامه نوشته »داستانک
یک روز نگهبانی به زندانیان خود گفت : باید خوشحال باشید در سلولهای خود این همه ازادی دارید زندانیان صدایشان درامد و ابراز ناراحتی کردند . نگهبان گفت : شما فراموش کرده اید ..یک عالمه وقت دارید .. به شما لباس و غذا میدهند و سقفی بالای سرتان است .. ...
ادامه نوشته »