مرد ثروتمند بدون فرزندی بود که به پایان زندگیاش رسیده بود،کاغذ و قلمی برداشت تا وصیتنامه خود را بنویسد: (تمام اموالم را برای خواهرم میگذارم نه برای برادر زادهام هرگز به خیاط هیچ برای فقیران) اما اجل به او فرصت نداد تا نوشته اش را کامل کند و آنرا نقطه ...
ادامه نوشته »داستانک
مردی بود تاجر که در حیاط قصرش انواع مختلف درختان، گیاهان و گلها را کاشته و باغ بسیار زیبایی را به وجود آورده بود. هر روز بزرگترین سرگرمی و تفریح او گردش در باغ و لذت بردن از گل و گیاهان آن بود. تا این که یک روز به سفر ...
ادامه نوشته »داستانک
دو تا دانه توی خاک حاصلخیز بهاری کنار هم نشسته بودند. دانه اولی گفت: «من می خواهم رشد کنم! من می خواهم ریشه هایم را هر چه عمیق تر در دل خاک فرو کنم و شاخه هایم را از میان پوسته زمین بالای سرم پخش کنم… من می خواهم شکوفه ...
ادامه نوشته »داستانک
مجلس میهمانی بود… پیرمردی از جایش بر خواست تا به بیرون برود؛ اما وقتی بلند شد عصای خویش را برعکس بر زمین نهاد و چون دسته عصا بر زمین بود تعادل کامل نداشت؛ دیگران فکر کردند که او چون پیر شده است دیگر حواس خویش را از دست داده و ...
ادامه نوشته »داستانک
مردی چهار پسر داشت . آن ها را به ترتیب به سراغ یک درخت گلابی فرستاد که در فاصله ای دور از خانه شان روییده بود . پسر اول در زمستان ، دومی در بهار ، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند . سپس ...
ادامه نوشته »داستانک
پسرک پدربزرگش را تماشا کرد که نامه ای می نوشت. بالاخره پرسید : ماجرای کارهای خودمان را می نویسید ؟ درباره ی من می نویسید ؟ پدربزرگش از نوشتن دست کشید و لبخند زنان به نوه اش گفت: درسته درباره ی تو می نویسم اما مهم تر از نوشته هایم ...
ادامه نوشته »داستانک
گویند فقیری نزد هندوانه فروشی رفت و گفت: هندوانه ای برای رضای خدا به من بده، فقیرم و چیزی ندارم هندوانه فروش در میان هندوانه ها گشتی زد و هندوانه خراب و بدرد نخوری را به فقیر داد فقیر نگاهی به هندوانه کرد ودید که به درد خوردن نمیخورد مقدار ...
ادامه نوشته »داستانک
یک روز وقتى کارمندان به اداره رسیدند ، اطلاعیه بزرگى را در تابلوى اعلانات دیدند که روى آن نوشته شده بود : « دیروز فردى که مانع پیشرفت شما در این اداره بود درگذشت . شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه که ساعت ١٠ در سالن اجتماعات برگزار ...
ادامه نوشته »یکى، در پیش بزرگى از فقر خود شکایت مىکرد و سخت مىنالید. گفت: «خواهى که ده هزار درهم داشته باشى و چشم نداشته باشى؟» گفت: «البته که نه. دو چشم خود را با همه دنیا عوض نمىکنم.» گفت: «عقلت را با ده هزار درهم، معاوضه میکنى؟» گفت: «نه.» گفت: «گوش ...
ادامه نوشته »داستانک
با یکی از دوستانم وارد قهوهخانهای کوچک شدیم و سفارش دادیم. به سمت میزمان میرفتیم که دو نفر دیگر وارد قهوهخانه شدند و سفارش دادند: پنجتا قهوه لطفا، دوتا برای ما و سه تا هم قهوه مبادا ! سفارششان را حساب کردند، و دوتا قهوهشان را برداشتند و رفتند. از ...
ادامه نوشته »