خانه / بایگانی برچسب: داستان خدا (صفحه 2)

بایگانی برچسب: داستان خدا

داستانک

مردی چهار پسر داشت . آن ها را به ترتیب به سراغ یک درخت گلابی فرستاد که در فاصله ای دور از خانه شان روییده بود . پسر اول در زمستان ، دومی در بهار ، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند . سپس ...

ادامه نوشته »

داستانک

پسرک پدربزرگش را تماشا کرد که نامه ای می نوشت. بالاخره پرسید : ماجرای کارهای خودمان را می نویسید ؟ درباره ی من می نویسید ؟ پدربزرگش از نوشتن دست کشید و لبخند زنان به نوه اش گفت: درسته درباره ی تو می نویسم اما مهم تر از نوشته هایم ...

ادامه نوشته »

داستانک

گویند فقیری نزد هندوانه فروشی رفت و گفت: هندوانه ای برای رضای خدا به من بده، فقیرم و چیزی ندارم هندوانه فروش در میان هندوانه ها گشتی زد و هندوانه خراب و بدرد نخوری را به فقیر داد فقیر نگاهی به هندوانه کرد ودید که به درد خوردن نمیخورد مقدار ...

ادامه نوشته »

داستانک

یک روز وقتى کارمندان به اداره رسیدند ، اطلاعیه بزرگى را در تابلوى اعلانات دیدند که روى آن نوشته شده بود : « دیروز فردى که مانع پیشرفت شما در این اداره بود درگذشت . شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه که ساعت ١٠ در سالن اجتماعات برگزار ...

ادامه نوشته »

یکى، در پیش بزرگى از فقر خود شکایت مى‏کرد و سخت مى‏نالید. گفت: «خواهى که ده هزار درهم داشته باشى و چشم نداشته باشى؟» گفت: «البته که نه. دو چشم خود را با همه دنیا عوض نمى‏کنم.» گفت: «عقلت را با ده هزار درهم، معاوضه میکنى؟» گفت: «نه.» گفت: «گوش ...

ادامه نوشته »

داستانک

با یکی از دوستانم وارد قهوه‌خانه‌‌ای کوچک شدیم و سفارش‌ دادیم. به سمت میزمان می‌رفتیم که دو نفر دیگر وارد قهوه‌خانه شدند و سفارش دادند: پنج‌تا قهوه لطفا، دوتا برای ما و سه تا هم قهوه مبادا ! سفارش‌شان را حساب کردند، و دوتا قهوه‌شان را برداشتند و رفتند. از ...

ادامه نوشته »

داستانک

زنی پسرش به سفر دوری رفته بود و ماه ها بود که از او خبری نداشت. بنابراین زن دعا می کرد که او سالم به خانه بازگردد. این زن هر روز به تعداد اعضاء خانواده‌اش نان می پخت و همیشه یک نان اضافه هم می پخت و پشت پنجره می‌ ...

ادامه نوشته »

داستانک

پیرمردی ۹۲ ساله که سر و وضع مرتبی داشت در حال انتقال به خانه سالمندان بود. همسر ۷۰ ساله‌اش به تازگی درگذشته بود و او مجبور بود خانه‌اش را ترک کند. پس از چند ساعت انتظار در سرسرای خانه سالمندان، به او گفته شد که اتاقش حاضر است. پیرمرد لبخندی ...

ادامه نوشته »

داستانک

مردی تاجر در حیاط قصرش انواع مختلف درختان و گیاهان و گلها را کاشته و باغ بسیار زیبایی را به وجود آورده بود. هر روز بزرگترین سرگرمی و تفریح او گردش در باغ و لذت بردن از گل و گیاهان آن بود. تا این که یک روز به سفر رفت. ...

ادامه نوشته »

داستانک

جوان ثروتمندی نزد عارفی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست. عارف او را به کنار پنجره برد و پرسید: «چه می‌بینی؟» گفت: «آدم‌هایی که می‌آیند و می‌روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می‌گیرد.» بعد آینه بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: «در آینه ...

ادامه نوشته »