خانه / بایگانی برچسب: داستان (صفحه 5)

بایگانی برچسب: داستان

داستانک:بخشیدن هنری است که هر کسی ندارد.

یک روز دو دوست با هم و با پای پیاده  از جاده ای در بیابان عبور می کردند.بعد از چند ساعت سر موضوعی با هم اختلاف پیدا کرده و به مشاجره پرداختند.وقتی که مشاجره آنها بالا گرفت ناگهان یکی از دو دوست به صورت دوست دیگرش سیلی محکمی زد .بعد ...

ادامه نوشته »

داستانک:کینه و نفرت

معلم یک مدرسه به بچه های کلاس گفت که میخواهد با آنها بازی کند. او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدم هایی که از آنها بدشان می آید ، سیب زمینی بریزند و با خود به مدرسه بیاورند. فردا بچه ها ...

ادامه نوشته »

استجابت دعا به کمک “صلوات”

امام صادق (ع) فرمود: هر گاه اراده کردید چیزی از حوائج دنیا را از خدای سبحان مسألت نمایید، ابتدا باید خدای عزوجل را ستایش کنید و سپس صلوات بر محمد و آل محمد بفرستید، پس آنگاه حاجت خود را از خداوند کریم بخواهید. آن حضرت فرمودند: مردی وارد مسجد شد ...

ادامه نوشته »

حکایت ایمنی از خلق

روزی امیر المؤمنین علی علیه السلام در حجره بودند و غلامی از آن او، بر در حجره نشسته بود. امیرالمؤمنین او را آواز داد، او می شنید و جواب نمی داد. حضرت بیرون آمد و فرمود: ای غلام آواز من نمی شنیدی؟ گفت: بلی فرمود: چرا جواب ندادی؟ گفت: برای ...

ادامه نوشته »

آقا رضا و مرد گدا!

بار اولش بود که وارد سوپرمارکت آقا رضا میشد. دست راستشو دراز کرد و گفت: – خدا بهت عزت بده! یه هزارتومنی بهم کمک کن! آقا رضا از جاش بلند شد و به مرد گدا حلب های پنیرو نشون داد و گفت: – اون حلب های پنیرو بیار بچینشون این ...

ادامه نوشته »

فرشته های مسافر

دو فرشته مسافر، برای گذراندن شب، در خانه یک خانواده ثروتمند فرود آمدند. این خانواده رفتار نامناسبی داشتند و دو فرشته را به مهمانخانه مجللشان راه ندادند، بلکه زیرزمین سرد خانه را در اختیار آنها گذاشتند. فرشته پیر در دیوار زیر زمین شکافی دید و آن را تعمیر کرد. وقتی ...

ادامه نوشته »

ثروتمند بی پول!

هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابى از سرما مچاله شده بودند. هردو لباس‌هاى کهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى‌لرزیدند. پسرک پرسید: «ببخشین خانم! کاغذ باطله دارین» کاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و ...

ادامه نوشته »

مواظب سنگریزه ها باشید!

روزی حکیمی در میان کشتزارها قدم می‌زد که با مرد جوان غمگینی روبه‌رو شد. حکیم گفت: «حیف است در چنین روز زیبایی غمگین باشی.» مرد جوان نگاهی به دور و اطراف خود انداخت و پاسخ داد:«حیف است!؟ من که متوجه منظورتان نمی‌شوم!» گرچه چشمان او مناظر طبیعت را می‌دید اما ...

ادامه نوشته »

داستان زیبای دوستی

دوست دیرینه اش در وسط میدان جنگ افتاده ، می توانست بیزاری و نفرتی که از جنگ تمام وجودش را فرا گرفته ، حس کند.سنگر آنها توسط نیروهای بی وقفه دشمن محاصره شده بود. سرباز به ستوان گفت که آیا امکان دارد بتواند برود و خودش را به منطقه مابین ...

ادامه نوشته »