یک روز دو دوست با هم و با پای پیاده از جاده ای در بیابان عبور می کردند.بعد از چند ساعت سر موضوعی با هم اختلاف پیدا کرده و به مشاجره پرداختند.وقتی که مشاجره آنها بالا گرفت ناگهان یکی از دو دوست به صورت دوست دیگرش سیلی محکمی زد .بعد ...
ادامه نوشته »داستانک:کینه و نفرت
معلم یک مدرسه به بچه های کلاس گفت که میخواهد با آنها بازی کند. او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدم هایی که از آنها بدشان می آید ، سیب زمینی بریزند و با خود به مدرسه بیاورند. فردا بچه ها ...
ادامه نوشته »حکایت بهشت
از حکیمی پرسیدند: تا بهشت چقدر راه است؟ گفت: یک قدم. از او پرسیدند: چطور؟ گفت: یک پایتان را روی نفس اماره بگذارید و پای دیگرتان را در بهشت
ادامه نوشته »استجابت دعا به کمک “صلوات”
امام صادق (ع) فرمود: هر گاه اراده کردید چیزی از حوائج دنیا را از خدای سبحان مسألت نمایید، ابتدا باید خدای عزوجل را ستایش کنید و سپس صلوات بر محمد و آل محمد بفرستید، پس آنگاه حاجت خود را از خداوند کریم بخواهید. آن حضرت فرمودند: مردی وارد مسجد شد ...
ادامه نوشته »حکایت ایمنی از خلق
روزی امیر المؤمنین علی علیه السلام در حجره بودند و غلامی از آن او، بر در حجره نشسته بود. امیرالمؤمنین او را آواز داد، او می شنید و جواب نمی داد. حضرت بیرون آمد و فرمود: ای غلام آواز من نمی شنیدی؟ گفت: بلی فرمود: چرا جواب ندادی؟ گفت: برای ...
ادامه نوشته »آقا رضا و مرد گدا!
بار اولش بود که وارد سوپرمارکت آقا رضا میشد. دست راستشو دراز کرد و گفت: – خدا بهت عزت بده! یه هزارتومنی بهم کمک کن! آقا رضا از جاش بلند شد و به مرد گدا حلب های پنیرو نشون داد و گفت: – اون حلب های پنیرو بیار بچینشون این ...
ادامه نوشته »فرشته های مسافر
دو فرشته مسافر، برای گذراندن شب، در خانه یک خانواده ثروتمند فرود آمدند. این خانواده رفتار نامناسبی داشتند و دو فرشته را به مهمانخانه مجللشان راه ندادند، بلکه زیرزمین سرد خانه را در اختیار آنها گذاشتند. فرشته پیر در دیوار زیر زمین شکافی دید و آن را تعمیر کرد. وقتی ...
ادامه نوشته »ثروتمند بی پول!
هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابى از سرما مچاله شده بودند. هردو لباسهاى کهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مىلرزیدند. پسرک پرسید: «ببخشین خانم! کاغذ باطله دارین» کاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و ...
ادامه نوشته »مواظب سنگریزه ها باشید!
روزی حکیمی در میان کشتزارها قدم میزد که با مرد جوان غمگینی روبهرو شد. حکیم گفت: «حیف است در چنین روز زیبایی غمگین باشی.» مرد جوان نگاهی به دور و اطراف خود انداخت و پاسخ داد:«حیف است!؟ من که متوجه منظورتان نمیشوم!» گرچه چشمان او مناظر طبیعت را میدید اما ...
ادامه نوشته »داستان زیبای دوستی
دوست دیرینه اش در وسط میدان جنگ افتاده ، می توانست بیزاری و نفرتی که از جنگ تمام وجودش را فرا گرفته ، حس کند.سنگر آنها توسط نیروهای بی وقفه دشمن محاصره شده بود. سرباز به ستوان گفت که آیا امکان دارد بتواند برود و خودش را به منطقه مابین ...
ادامه نوشته »