خانه / بایگانی برچسب: داستان (صفحه 4)

بایگانی برچسب: داستان

داستانک:کرم ضد سیمان

در داروخانه ﻓﺮﺩﯼ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪ ﻭ با زبان ساده ﭘﺮﺳﯿﺪ : کرم ﺿﺪ ﺳﯿﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﯾﻦ؟ ﻓﺮﻭﺷﻨﺪﻩ ﺑﺎ ﻟﺤﻨﯽ ﺗﻤﺴﺨﺮ ﺁﻣﯿﺰ ﭘﺮﺳﯿﺪ:  ﮐﺮﻡ ﺿﺪ ﺳﯿﻤﺎﻥ؟ ﺑﻠﻪ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﯾﻢ . ﮐﺮﻡ ﺿﺪ ﺗﯿﺮ ﺁﻫﻦ ﻭ ﺁﺟﺮ ﻫﻢ ﺩﺍﺭﻡ ﺣﺎﻻ ﺍﯾﺮﺍﻧﯿﺸﻮ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﯾﺎ ﺧﺎﺭﺟﯽ؟ ﺍﻣﺎ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ ﺧﺎﺭﺟﯿﺶ ﮔﺮﻭﻧﻪ ﻫﺎ …. ﻣﺮﺩ ﻧﮕﺎﻫﺶ ...

ادامه نوشته »

داستانک: پاداش توکل

در زمان حضرت موسی خشکسالی پیش آمد. آهوان در دشت، خدمت موسی رسیدند که ما از تشنگی تلف می شویم و از خداوند متعال درخواست باران کن. موسی به درگاه الهی شتافت و داستان آهوان را نقل نمود. خداوند فرمود: موعد آن نرسیده است. موسی هم برای آهوان جواب رد ...

ادامه نوشته »

داستانک: کور حقیقی منم

درویشی تنگدست به در خانه توانگری رفت و گفت: شنیده‌ام مالی در راه خدا نذر کرده‌ای که به درویشان دهی، من نیز درویشم. خواجه گفت: من نذر کوران کرده‌ام تو کور نیستی. پس درویش تاملی کرد وگفت: ای خواجه کور حقیقی منم که درگاه خدای کریم را گذاشته و به ...

ادامه نوشته »

داستانک: ملاک و زمین مجانی

مرد ملاک وارد روستا شد. آوازه اش را از ماهها پیش شنیده بودند. زمینها را میخرید. خانه ها را ویران میکرد و ساختمانهایی مدرن بر آنها بنا میکرد. پیشنهادهایش آنقدر جذاب بود که همه را وسوسه میکرد. روستاها یکی پس از دیگری به دست او ویران شده بود. نوعی حرص ...

ادامه نوشته »

داستانک: بخشنده تر از من

از حاتم پرسیدند: بخشنده تر از خود دیده ای؟ گفت: آری. مردی که دارایی اش تنها دو گوسفند بود؛ یکی را شب برایم ذبح کرد، از طعم جگرش تعریف کردم، صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد. گفتند: تو چه کردی؟ گفت: پانصد گوسفند به او هدیه ...

ادامه نوشته »

داستانک: قدر یکدیگر بدانیم

فقیری به ثروتمندی گفت: اگر من در خانه ی تو بمیرم، با من چه می کنی؟ ثروتمند گفت: تو را کفن میکنم و به گور می سپارم. فقیر گفت: امروز که هنوز هم زنده ام، مرا پیراهن بپوشان، و چون مُردم، بی کفن مرا به خاک بسپار .. حکایت بالا ...

ادامه نوشته »

داستانک:به رفاه امروز غره مشو!

می گویند که ایاز غلام سلطان محمد غزنوی ، در آغاز چوپان بود و با گذشت زمان ، در دربار پادشاه صاحب منصب شد. او اتاقی داشت که هر روز صبح به آن سر می زد و وقت خروج بر در اتاق قفلی محکم می زد تا این که درباری ...

ادامه نوشته »

داستانک:فرعون و خوشه انگور

فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد. روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه انگوری به او داد و گفت: اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن. فرعون یک روز از او فرصت گرفت. شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ...

ادامه نوشته »

داستانک:خارپشتها و سرما

در عصر یخبندان بسیاری از حیوانات یخ زدند و مردند. خارپشتها وخامت اوضاع را دریافتند و تصمیم گرفتند دورهم جمع شوند و بدین ترتیب خود را حفظ کنند … ولی خارهایشان یکدیگررا زخمی میکرد با اینکه وقتی نزدیکتر بودند گرمتر میشدند ولی تصمیم گرفتند ازکنارهم دور شوند ولی با این ...

ادامه نوشته »

داستانک:انسان تا چه اندازه به داشتن ثروت مغرور میشود؟

جوان ثروتمندی نزد عالم رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست. عالم او را به کنار پنجره برد و پرسید: چه می بینی؟ گفت: آدم هایی که می آیند و می روند و گدای کوری که در کوچه صدقه می گیرد بعد آینه بزرگی به او نشان داد ...

ادامه نوشته »