خانه / بایگانی برچسب: حکمت (صفحه 3)

بایگانی برچسب: حکمت

داستانک

مردی تاجر در حیاط قصرش انواع مختلف درختان و گیاهان و گلها را کاشته و باغ بسیار زیبایی را به وجود آورده بود. هر روز بزرگترین سرگرمی و تفریح او گردش در باغ و لذت بردن از گل و گیاهان آن بود. تا این که یک روز به سفر رفت. ...

ادامه نوشته »

داستانک

جوان ثروتمندی نزد عارفی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست. عارف او را به کنار پنجره برد و پرسید: «چه می‌بینی؟» گفت: «آدم‌هایی که می‌آیند و می‌روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می‌گیرد.» بعد آینه بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: «در آینه ...

ادامه نوشته »

داستانک

روزی حضرت موسی (ع)رو به بارگاه ملکوتی خداوند کرد و از درگاهش درخواست نمود:بار الها، می خواهم بدترین بنده ات را ببینم. ندا آمد: صبح زود به در ورودی شهر برو. اولین کسی که از شهر خارج شد، او بدترین بنده ی من است. حضرت موسی صبح روز بعد به ...

ادامه نوشته »

داستانک

شخصی نزد همسایه اش رفت و گفت : گوش کن ! می خواهم چیزی برایت تعریف کنم . دوستی به تازگی در مورد تو می گفت . همسایه حرف او را قطع کرد و گفت : قبل از اینکه تعریف کنی ، بگو آیا حرفت را از میان سه صافی ...

ادامه نوشته »

داستانک

دو برادر مادر پیر و بیماری داشتند. با خود پیمان بستند که یکی خدمت خدا کند و دیگری در خدمت مادر بیمار باشد. برادری که پیمان بسته بود خدمت خدا کند به صومعه رفت و به عبادت مشغول شد و آن دیگری در خانه ماند و به پرستاری مادر مشغول ...

ادامه نوشته »

داستانک

روزی روزگاری,مردی در باغش چندین درخت انار داشت و سالها به هنگام پائیز,انارهایش را در سینی های نقره ای ,بیرون باغش می گذاشت و بر سینی ها علامت هایی گذاشته بود که رویشان نوشته شده بود:یکی بردارید,نوش جانتان اما مردم می گذشتند و هیچ کس از میوه ها برنمی داشت! ...

ادامه نوشته »

داستانک

کشاورز یک گونی پر از گندم بر روی الاغ خود گذاشته بود و به سمت آسیاب می رفت که ناگهان گونی از پشت حیوان سر خورد و روی زمین افتاد. کشاورز تلاش زیادی نمود تا گونی را مجددا روی پشت الاغ قرار دهد اما گونی سنگین بود و او موفق ...

ادامه نوشته »

داستانک

یک روز نگهبانی به زندانیان خود گفت : باید خوشحال باشید در سلولهای خود این همه ازادی دارید زندانیان صدایشان درامد و ابراز ناراحتی کردند . نگهبان گفت : شما فراموش کرده اید ..یک عالمه وقت دارید .. به شما لباس و غذا میدهند و سقفی بالای سرتان است .. ...

ادامه نوشته »

داستانک

اقیانوس کجاست؟ ماهی کوچکی در اقیانوس به ماهی بزرگ دیگری گفت: ببخشید آقا, شما از من بزرگتر و با تجربه تر هستید و احتمالا می توانید به من کمک کنید تا چیزی را که مدت ها در همه جا در جست و جوی آن بوده ام و نیافته ام را ...

ادامه نوشته »

داستانک

مورچه‌ای کوچک دید که قلمی روی کاغذ حرکت می‌کند و نقش‌های زیبا رسم می‌کند. به مور دیگری گفت این قلم نقش‌های زیبا و عجیبی رسم می‌کند. نقش‌هایی که مانند گل یاسمن و سوسن است. آن مور گفت: این کار قلم نیست، فاعل اصلی انگشتان هستند که قلم را به نگارش ...

ادامه نوشته »