خانه / اطلاعات عمومی / روایت دکتر علیرضا شیری از دیدار با آیت الله حسن زاده آملی

روایت دکتر علیرضا شیری از دیدار با آیت الله حسن زاده آملی

«تا جوان هستید مطالعه کنید، سن من که برسید روزی دوازده سیزده ساعت بیشتر نمی‌توانید مطالعه کنید» علامه حسن حسن زاده آملی

الهی! از روی آفتاب و ماه و ستارگان شرمنده‌ام، از انس و جان شرمنده‌ام، حتی از روی شیطان شرمنده‌ام، که همه در کار خود استوارند و این سست عهد، ناپایدار.

الهی! ما را یارایِ دیدن خورشید نیست، دم از از دیدار خورشیدآفرین چون زنیم؟

الهی! همه گویند بده، حسن گوید بگیر.

الهی! همه سرِ آسوده خواهند، و حسن دلِ آسوده.

کتاب الهی نامه

دبیرستانی که بودم، شنیده بودم یک آخوند هست ریاضیات بلد است اساسی، پزشکی بلد است درست و حسابی، نجوم بلد است عجیب و‌غریب؛ فلسفه و اسفار و عرفان و ابن‌عربی و … را تدریس می‌کند و‌ این جامعیت مرا بسیار مشتاق به دیدن ایشان می‌کرد؛

جوان بودم، در انتهای سفر عمره، مردم می‌روند طواف وداع، دم در کعبه مکثی می‌کنند و‌ دعای آخرشان را به درگاه الهی اعلام می‌کنند؛ من از خدا خواستم «آن مرد نازنین را ببینم»

دانشکده معدن دانشکده فنی دانشگاه تهران در حال تدریس مهارت‌های ارتباطی هستم؛ صحبتی کردم از کتاب‌هایی که از آن نازنین خوانده بودم، به دانشجویان عرض کردم که ما مردمی هستیم که مفاخر زنده خویش را نمی‌شناسیم و اظهار کردم دیدار آن استاد نازنین آرزویم است؛ دانشجویی خوش اخلاق به اسم باهر خضری-الان دکتر خوش‌نامی هستند- بعد از کلاس بهم گفت من می‌توانم شما را نزد « آقاجان» ببرم؛ الله اکبر از اون اجابت دعا

سمت لاریجان هستیم، اول تابستان، نزدیک سی سالم است؛ روستای «ایرا» را با هر سختی شده پیدا می‌کنم، در راه دل تو دلم نیست، شنیده بودم مرد باطن‌بینی هست و نگران باطن آلوده‌ام بودم… در روستا پرسان پرسان به درب منزلش می‌رسم؛ در می‌زنم، کسی پاسخی نمی‌دهد؛ مغموم برمی‌گردم سمت اتومبیل که در باز می‌شود، با عجله برمی‌گردم و قامت نازنین پیرمرد را دم در می‌بینم، تصورم این بود خدم و‌ حشمی دارند نه اینکه خودشان در را باز کنند؛ زبانم بند آمده

-چه کار دارید؟

– آمده‌ام ببینمتان، سوال دارم

-چند دقیقه وقت می‌خواهید؟ (اصلا مخم گچ شده بود)

-نیم ساعت،

-چهارده دقیقه کافیه، بفرما داخل!

رفتم در اتاق کتابخانه نشستم؛

-چای میخوری؟ زبانم بند اومده بود انگار رفته‌ام دیدن پدرم و اونقدر صمیمی و راحت، یکی از بزرگترین دانشمندان فلسفه و عرفان جهان اسلام دارد باهام از چای حرف می‌زند؛

تا من چایی میارم از کتاب‌هام دزدی نکنی و با این شوخی ترس مرا شکستند و تمام چهار ساعتی که در بهشت منزلشان بودم، به اندازه عمرم لذت بردم

سر غروب رفتیم مسجد برای صلاه؛ مردم روستا و اطراف و اکناف می‌آمدند از بزرگترین عالم زنده اسلام، استخاره می‌خواستند و او متواضعانه پاسخ همگان را می‌داد؛

برگشتیم منزلشان؛ سوالاتم را می‌پرسیدم و شهد کلامشان را می‌نوشیدم

با هم سر مزار همسرشان رفتیم که در حیاط خانه بود؛ احترام عجیبی به ایشان روا داشتند

ورد زبانشان « آخوندهای منبری بی‌سواد» بود و متاسف بودند؛ خصوصا تاکید داشتند بر اکثر روضه‌های بی‌سند و خرافات زده درباره حضرت زهرا(س)

سوادشان که خارج از تصور من بود ولی برایتان بگویم که این مرد بسبار خوش‌اخلاق و شوخ و زلال و متواضع بود؛ از ذهنم جمله‌شان نمی‌رود که : «تا جوان هستید مطالعه کنید، سن من که برسید روزی دوازده سیزده ساعت بیشتر نمی‌توانید مطالعه کنید»

امسال دو نازنین فرهنگ و معرفت این سرزمین از دنیا رفتند که بیش از نود سال زیبا زیست کرده بودند: حضرت حسن‌زاده آملی و جناب جلال ستاری

امیدوارم ما با خواندن کتب این نازنینان، وارث جان عزیزشان گردیم.

همچنین ببینید

تقدیر از خیّر گرامی جناب آقای جهانگیر جمشیدی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.