هرچقدر به دیگران کمک کنیم خدا ۱۰ برابرش رو برمیگردونه
ماسکش را روی صورتش محکم کرد و از آرایشگاه بیرون آمد. هنوز به خاطر مبلغی که آرایشگر به عنوان عیدی طلب کرده بود ناراحت بود. اصلا اگر مجبور نبود در آن جلسه کذایی شرکت کند هرگز به آرایشگاه نمیرفت، آن هم در این شرایط بیماری!
باید عجله میکرد و قبل از رفتن به جلسه حکم تخلیه را برای اجرا میبرد و زن و دختری را که مستاجرش بودند، از خانه بیرون میانداخت.
وقتشان هم تمام شده بود، اما به بهانه مریضی خانه را تخلیه نمیکردند، با بنگاه توافق کرده بود که خانه را با مبلغ بالاتری اجاره بدهد. نمیشد که به بهانه کرونا از پولش بگذرد.
سریع تاکسی درخواست کرد و زیرلب بد و بیراه گفت چرا که مبلغ زیادی را باید بابت کرایه تاکسی بپردازد. اگر قرار بود همیشه همینطور خرج کند تا الان نه ماشینی داشت و نه خانهای و اگر وضعیت مالی خوبی داشت همه را مدیون صرفهجویی و تلاشش بود که توانسته بود زندگی خوبی برای خودش دست و پا کند.
تاکسی جلوی پایش توقف کرد و همان ابتدا خواهش کرد که اگر امکان دارد روی صندلی عقب بنشیند.
مرد به چند وسیله کادوپیچ شده، کنار راننده نگاه کرد و با اکراه روی صندلی عقب نشست.
_باشه، فقط شما که دیگه خدای نکرده عیدی نمیخواین؟
راننده لبخند زد و آرام گفت:” نه آقا ما به همون کرایه خودمون قانعیم! عیدی باید دلبخواه مسافر باشه…”
نفس راحتی کشید و باز پرسید:” بسته هم جابهجا میکنی؟ مگه ممنوع نیست با مسافر…؟”
راننده در حالیکه مسیر را دنبال میکرد، گفت:” نه بسته نیست هدیه دخترمه!” و برای اینکه به سوءتفاهم مسافرش پاسخ درستی داده باشد، توضیح داد:
” هر روز به دخترم ده تومن پول تو جیبی میدم، اونم نصفشو برای خودش برمیداره نصفشم برای بچههای کار که سر چارراها کار میکنن کنار میذاره، دو ماه پشت سرهم پولشو جمع کرده دیروز با هم رفتیم خرید، قرار شد این هدیهها رو من برسونم دست بچهها… از طرف دخترم!”
لرزش خفیفی سر تا پای مرد را فرا گرفت.
_چند سالشه؟
مرد به عکسی که جلوی ماشین آویزان شده بود، اشاره کرد.
_آقا ۸ سالشه! دختر نازیه، از الان دستش بهخیره! میگه معلممون گفته هرچقدر کمک کنیم به دیگران خدا ده برابرشو برمیگردونه …و خندید.
مسافر کمی خودش را جمع وجور کرد. نگاهش را از عکس دزدید. انگار از نگاه دخترکوچک خجالت میکشید. شصت و خوردهای سن داشت اما تا به حال یاد نداشت به کسی که نمیشناسد هدیه داده باشد. کمی با خودش کلنجار رفت، چیزی بین وجدان و خشم، با او در جدال بود.
نفس عمیقی کشید. باید از یک جایی شروع میکرد. التماسهای مستاجرش را به یاد آورد و دیگر نتوانست مقاومت کند. حکم تخلیه را توی دستش مچاله کرد و به سمت شرکت راه افتاد.
نفیسه محمدی