دخترے با پدرش مےخواستند از یڪ
پُل چوبے رد شوند…
پدر رو بہ دخترش گفت:
دخترم دست من را بگیر تا از پل رد شویم.
دختر رو بہ پدر کرد و گفت:
من دست تو را نمےگیرم، تو دست مرا بگیر…
پدر گفت: چرا؟ چہ فرقے مےکند؟
مہم این است کہ دستم را بگیرے و با هم رد شویم…
دخترڪ گفت:
فرقش این است کہ اگر من دست تو را بگیرم، ممکن است هر لحظہ دست تو را رها کنم،
اما تو اگر دست مرا بگیرے، هرگز آن را رها نخواهے کرد!
این دقیقاً مانند داستان رابطہء ما با خداوند است…
هر گاه ما دست او را بگیریم،
ممکن است با هر غفلت و ناآگاهے دستش را
رها کنیم،
اما اگر از او بخواهیم دستمان ما را بگیرد،
هرگز دستمان را رها نخواهد کرد!
و این یعنے عشق…
دعا کنیم فقط
خــدا دستمونو بگیره…