شخصى از قاهره شترى را اجاره کرد تا به منطقه عبّاسیه برود. او بر شتر سوار شد و صاحب شتر افسار شتر را گرفته و مسافر را میبرد. در مسیر راه، شتربان زیر لب و گاهى هم بلند مسافر را مسخره میکرد و چون او را مردى غریب و تنها و محتاج یافته بود، همگام با حرکت شتر به جسارتهاى خود ادامه میداد.
در مسیر راه شخصى این صحنه را دید و به مسافر گفت: آیا میدانى و میشنوى که شتربان چه میگوید؟ گفت: بلى! پرسید: پس چرا از خود عکس العملى نشان نمیدهى؟ گفت: اگر او مرا به عباسیه میرساند و مسیر راه درست است، این حرفها مهم نیست، هرچه میخواهد بگوید.