خانه / داستانک (صفحه 6)

داستانک

قصور در معرفی امام علی علیه السلام و نهج البلاغه

در زمان دانش‌آموزی معلمی داشتیم به نام آقای سید علی موسوی که در آمریکا تحصیل کرده و تازه به وطن بازگشته بود و ازهمین‌روی گاه و بیگاه خاطرات و تجربه‌هایی از سال‌های زندگی در ایالت اوهایو نقل می‌کرد و این گفته‌ها به اقتضای دوره نوجوانی به دقت در ذهن ما ...

ادامه نوشته »

زندگی تاس خوب آوردن نیست، تاس بد را خوب بازی کردن است.

خوش شانسی و بدشانسی می‌خواستم بدانم چرا بخت و اقبال همیشه در خانه بعضی‌ها را می‌زند، اما سایرین از آن محروم می‌مانند. به عبارت دیگر چرا بعضی از مردم خوش‌شانس و عده دیگر بدشانس هستند؟ چرا برخی مردم بی‌وقفه در زندگی شانس می‌آورند درحالی که سایرین همیشه بدشانس هستند؟ مطالعه ...

ادامه نوشته »

ایمان به خدا

کوهنوردی جوان می خواست به قله بلندی صعود کند. پس از سال ها تمرین و آمادگی ، سفرش را آغاز کرد. آنقدر به بالا رفتن ادامه داد تا این که هوا کاملا تاریک شد. به جز تاریکی هیچ چیز دیده نمی شد. سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و ...

ادامه نوشته »

فاصله مشکل تا راه حل!

روزی دو مرد جوان نزد استادی آمدند و از او پرسیدند: «فاصله بین دچار یک مشکل شدن تا راه حل یافتن برای حل مشکل چقدراست؟»استاد اندکی تامل کرد و گفت: «فاصله مشکل یک فرد و راه نجات او از آن مشکل برای هر شخصی به اندازه فاصله زانوی او تا ...

ادامه نوشته »

در جست و جوی فضل خدا برآییم!

در جست و جوی فضل خدا برآییم داستانی زیبا، شنیدنی و تکان دهنده در سالن انتظار در فرودگاه جده دو حاجی ایرانی با یکدیگر آشنا شدند و قرار شد برای پر شدن زمان تاخیر هواپیما داستان حجشان را برای هم تعریف کنند. حاجی اولی: بنده پیمانکار ساختمان هستم الحمدلله امسال ...

ادامه نوشته »

تلاش برای فرار از زندگی!

روزی شاگردی به استاد خویش گفت: «استاد می‌خواهم یکی از مهمترین خصایص انسان‌ها را به من بیاموزی؟»استاد گفت: «واقعا می‌خواهی آن را فرا گیری؟»شاگرد گفت: «بله، با کمال میل.»استاد گفت: «پس آماده شو با هم به جایی برویم.»شاگرد قبول کرد. استاد شاگرد جوانش را به پارکی که در آّن کودکان ...

ادامه نوشته »

آیا دوست دارید جای یک آدم پولدار و موفق باشید؟!

ﻣﺮﺩ ﻣﯿﻠﯿﺎﺭﺩﺭی ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯿﺶ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﺣﻀﺎﺭ ﮔﻔﺖ: «ﺍﺯ ﻣﯿاﻥ ﺷﻤﺎ ﺧﺎﻧﻣﻬﺎ ﻭ ﺁﻗﺎﯾﻮﻥ، ﮐﺴﯽ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ ﺟﺎﯼ ﻣﻦ ﺑﺎﺷﻪ، ﯾﻪ ﺁﺩﻡ ﭘﻮﻟﺪﺍﺭ ﻭ ﻣﻮﻓﻖ؟»ﻫﻤﻪ ﺩﺳﺖ ﺑﻠﻨﺪ ﮐﺮﺩﻧﺪ! ﻣﺮﺩ ﻣﯿﻠﯿﺎﺭﺩﺭ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ حرفهایش را ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ: «ﺑﺎ ﺳﻪ ﺗﺎ ﺍﺯ ﺭﻓﯿﻘﻬﺎﯼ ﺩﻭﺭﻩ ﺗﺤﺼﯿﻞ، ﯾﻪ ﺷﺮﮐﺖ ...

ادامه نوشته »

سفر ما با یکدیگر بسیار کوتاه است…

گاهی یک حرفایی در عین سادگی آغشته به علمند ،ادبند،عقلند، حتی عشقند. خانم جوانی در اتوبوس نشسته بود . در ایستگاه بعدی خانمی مسن با ترش رویی و سروصدا وارد اتوبوس شد و کنار او نشست و خود را به همراه کیفهایش با فشار و زور بر روی صندلی نشاند ...

ادامه نوشته »

وقتی که دست‌ها از همه اسباب کوتاه می‌شود!

ماجرای پزشک پاکستانی، به نام دکتر ایشان پزشک و جراح مشهوری در پاکستان به نام ایشان برای شرکت در یک کنفرانس علمی که برای بزرگداشت و تکریم او بخاطر دستاوردهای پزشکی‌اش برگزار می‌شد، با عجله به فرودگاه رفت. مدتی بعد از پرواز ناگهان اعلام کردند که بخاطر اوضاع نامساعد هوا ...

ادامه نوشته »

خاطره همسر شهید نواب صفوی

همسر شهید «نواب صفوی»  اعلی الله مقامه؛ نقل می‌کرد؛ یک شب بعد از افطار مختصر؛ به آقا گفتم دیگر هیچ چیزی برای سحر و افطار بعدی نداریم؛ حتی نان خشک! هر چه بود؛ امشب افطار تمام شد. شهید نواب لبخندی زد. این مطلب را چند بار تا وقت استراحت شبانه ...

ادامه نوشته »