خانه / داستانک (صفحه 3)

داستانک

هرچقدر به دیگران کمک کنیم خدا ۱۰ برابرش رو برمیگردونه

هرچقدر به دیگران کمک کنیم خدا ۱۰ برابرش رو برمیگردونه     ماسکش را روی صورتش محکم کرد و از آرایشگاه بیرون آمد. هنوز به خاطر مبلغی که آرایشگر به عنوان عیدی طلب کرده بود ناراحت بود. اصلا اگر مجبور نبود در آن جلسه کذایی شرکت کند هرگز به آرایشگاه ...

ادامه نوشته »

در زندگی در جستجوی آرامش باشید…

جالب است بدانید: ثروتمندترین مرد لبنانی بنام (ایمیل البستانی) قبری را برای خودش تهیه دید که در بهترین جای لبنان و بسیار باصفا و مشرف بر شهر زیبای بیروت بود، تاپس ازمرگش درآنجا دفن شود. این شخص صاحب هواپیمای شخصی بود و با همان هواپیما به دریا سقوط کرد. اطرافیانش ...

ادامه نوشته »

حضور یک نفر

هرگز آن روز را که مادرم مجبورم کرد به جشن تولد دوستم بروم، فراموش نمی کنم. من کلاس سومی بودم و آن روز دعوتنامه ی فقیرانه ای را که با دست نوشته شده بود، به خانه بردم و گفتم: “من به این جشن تولد نمی روم. این بچه هه تازه ...

ادامه نوشته »

ما دنیا را آنگونه می بینیم که هستیم

سقراط بیشتر اوقات جلوی دروازه شهر آتن می‌نشست و به غریبه‌ها خوشامد می‌گفت . روزی غریبه‌ای از راه رسید و نزد او رفت و گفت : من می‌خوام در شهر شما ساکن شوم . اینجا چگونه مردمی دارد ؟ سقراط پرسید : در زادگاهت چه جور آدم‌هایی زندگی می‌کنند . ...

ادامه نوشته »

ماجرای گروه ۹۹

پادشاهی خدمتکاری داشت که بسیار شاد بود، از او علت شاد بودنش را پرسید. خدمتکار گفت: قربان همسر و فرزندی دارم و غذایی برای خوردن و لباسی برای پوشیدن و بدین سبب من راضی و شادم… پادشاه موضوع را به وزیر گفت . وزیر هم گفت: قربان چون او عضو ...

ادامه نوشته »

زندگی سلف سرویس است! یکی از افراد معروف آمریکا برای نخستین بار به یک رستوران سلف سرویس دعوت شد. پس از حضور در رستوران، مرتب منتظر بود که شخصی برای گرفتن سفارش از او بر سر میز حاضر شود، اما هر ساعت منتظر ماند هیچ کس به سراغ او نیامد. ...

ادامه نوشته »

دزدها هم دزدهای قدیم، پهلوان هم پهلوان قدیم!

تختی یک ماشین بنز ۱۷۰ سبزرنگ داشت. همیشه برای تعمیر به تعمیرگاه نادر می‌آمد که مالکانش دو شریک بودند به نام‌های علی و آوانس. مردمی که گرفتاری یا مشکلی داشتند برای تختی نامه می نوشتند و به صاحبان این تعمیرگاه می دادند تا به دست تختی برسانند. یک روز در ...

ادامه نوشته »

بی تفاوت بودن خصلت زیبایی نیست.

ﻣﺮﺩﯼ ﺩﺭ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮﺯﯾﻊ ﮔﻮﺷﺖ ﮐﺎﺭ میکرد،ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﮐﻪ ﺑﻪ تنهایی ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺮﮐﺸﯽ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ،ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺑﺴﺘﻪ شد ﻭ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺩﺍﺧﻞ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﮔﯿﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩ … ﺁﺧﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﻮﺩ،ﻭ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﮔﯿﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺶ ﺩﺭﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﻧﺸﺪ، ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ۵ ﺳﺎﻋﺖ، ﻣﺮﺩ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﺮﮒ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ نگهبان ...

ادامه نوشته »