خانه / داستانک (صفحه 19)

داستانک

انسانیت

یکی از جانبازان شیمیایی تعریف میکرد وقتی از جبهه برا مرخصی برگشتم راننده آژانس از من کرایه دو برابر گرفت چون لباسهام خاکی بود و پول کارواش رو هم ازم گرفت. یک روز هم داخل تاکسی تو اتوبان بخاطر بیماری شیمیایم حالت تهوع داشتم راننده نگه داشت تا کنار اتوبان ...

ادامه نوشته »

این نیز بگذرد!

ﻣﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﻭ ﮐﻔﺸﻬﺎﯼ ﮔﺮﺍﻧﻘﯿﻤﺖ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭﯼ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﯿﮕﺮﯾﺴﺖ. ﻧﺰﺩﯾﮑﺶ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﻧﻘﻄﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ، ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ: “ﺍﯾﻦ نیز بگذﺭﺩ” ﻋﻠﺖ ﺭﺍ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ، ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺖ ﺧﻂ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ. ﭼﻨﺪ ساﻝ ﭘﯿﺶ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻧﻘﻄﻪ ﻫﯿﺰﻡ ﻣﯿﻔﺮﻭﺧﺘﻢ. ...

ادامه نوشته »

ظرفیت انسان ها

مردی از دست روزگار سخت می نالید پیش استادی رفت و برای رفع غم و رنج خود راهی خواست استاد لیوان آب نمکی را به خورد او داد و از مزه اش پرسید؟ آن مرد آب را به بیرون از دهان ریخت و گفت: خیلی شور و غیر قابل تحمل ...

ادامه نوشته »

داستانک

مردی ۴ پسر داشت آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی ای فرستاد. پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم نیز در پاییز به کنار درخت رفتند. سپس پدر همه را فرا خواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند ...

ادامه نوشته »

خارپشت ها

در عصر یخبندان بسیاری از حیوانات یخ زدند و مردند.  خارپشتها وخامت اوضاع را دریافتند و تصمیم گرفتند دورهم جمع شوند و بدین ترتیب خود را حفظ کنند …  ولی خارهایشان یکدیگررا زخمی میکرد با اینکه وقتی نزدیکتر بودند گرمتر میشدند ولی تصمیم گرفتند ازکنارهم دور شوند ولی با این ...

ادامه نوشته »

یک اشتباه

  روزی یک معلم در کلاس ریاضی شروع به نوشتن بر روی تخته‌سیاه کرد ۹*۱=۷ ۹*۲=۱۸ ۹*۳=۲۷ ۹*۴=۳۶ ۹*۵=۴۵ ۹*۶=۵۴ وقتی کارش تمام شد به دانش‌آموزان نگاه کرد ، آن‌ها دیگر نتوانستند جلوی خود را بگیرند و شروع به خنده کردند وقتی او پرسید چرا می‌خندید ، یکی ازدانش‌آموزان اشاره ...

ادامه نوشته »

امید

سربازان از پیروزی در جنگ ناامید بودند فرمانده به آنها گفت: سکه را بالا می اندازم ، اگر شیر شد پیروز می شویم و اگر خط شود شکست می خوریم ، سکه شیر آمد و شادی سربازان به هوا برخاست! آنها به جنگ رفتند و بر دشمن پیروز شدند. فردای ...

ادامه نوشته »

عمق رودخانه

روباهی از شتری پرسید : «عمق این رودخانه چه اندازه است؟» شتر جواب داد : « تا زانو» ولی وقتی روباه توی رودخانه پرید ، آب از سرش هم گذشت و همین طور که دست و پا می‌زد به شتر گفت: «تو که گفتی تا زانو! » شتر جواب داد ...

ادامه نوشته »

مداد زندگی

عالمی مشغول نوشتن با مداد بود. کودکی پرسید : چه می نویسی؟ عالم لبخندی زد و گفت: مهم تر از نوشته هایم ، مدادی است که با آن می نویسم می خواهم وقتی بزرگ شدی مثل این مداد بشوی! پسرک تعجب کرد! چون چیز خاصی در مداد ندید عالم گفت: ...

ادامه نوشته »

ﺍﻟﻬﻲ ﺩﺭِ ﺭﺣﻤﺘﺖ را ﺑﻪ ﺭﻭﻳﻤﺎﻥ باز نگه دار!

عارﻓﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻣﺴﯿﺮ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ، ﻭﺍﺭﺩ ﺷﻬﺮﯼ ﺷﺪ. ﻣﯽﮔﻮﻳﺪ: ﺩﯾﺪﻡ ﺑﭽﻪﻫﺎﯼ ﺷﻬﺮ، ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺑﺎﺯﯼ ﻫﺴﺘﻨﺪ. ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ: ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺯﯼِ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺣﮑﻤﺘﯽ ﺩﺍﺭﺩ. ﺗﺎ ﻏﺮﻭﺏ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻡ. ﻏﺮﻭﺏ ﯾﮑﯽﯾﮑﯽ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺭﻓﺘﻨﺪ. ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺧﺎﻧﻪﺷﺎﻥ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﺑﻮﺩ. ﺩﺭِ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺯﺩ: ﻣﺎﺩﺭ، ﻣﻨﻢ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻦ! ﻣﺎﺩﺭ: ﺑﺎﺯ ...

ادامه نوشته »