هرگز آن روز را که مادرم مجبورم کرد به جشن تولد دوستم بروم، فراموش نمی کنم. من کلاس سومی بودم و آن روز دعوتنامه ی فقیرانه ای را که با دست نوشته شده بود، به خانه بردم و گفتم: “من به این جشن تولد نمی روم. این بچه هه تازه ...
ادامه نوشته »هرگز آن روز را که مادرم مجبورم کرد به جشن تولد دوستم بروم، فراموش نمی کنم. من کلاس سومی بودم و آن روز دعوتنامه ی فقیرانه ای را که با دست نوشته شده بود، به خانه بردم و گفتم: “من به این جشن تولد نمی روم. این بچه هه تازه ...
ادامه نوشته »