مردی بود تاجر که در حیاط قصرش انواع مختلف درختان، گیاهان و گلها را کاشته و باغ بسیار زیبایی را به وجود آورده بود. هر روز بزرگترین سرگرمی و تفریح او گردش در باغ و لذت بردن از گل و گیاهان آن بود. تا این که یک روز به سفر ...
ادامه نوشته »سخن روز
هنگامی که از درون زلال باشی ، خداوند به تو نوری میبخشد، آنچنان که ندانی و مردم تو را دوست میدارند از جایی که ندانی و نیازهایت برآورده شود آنچنان که ندانی چه شد! این یعنی پاک نیتی … و پاک نیت کسی است که برای همه، بدون استثناء ، ...
ادامه نوشته »سخن روز
خوشبختی مانند “تلفن” است! اگر دیگران نداشته باشند، به هیچ درد شما نخواهد خورد! “برای دیگران آرزوی خوشبختی داشته باشید”
ادامه نوشته »داستانک
دو تا دانه توی خاک حاصلخیز بهاری کنار هم نشسته بودند. دانه اولی گفت: «من می خواهم رشد کنم! من می خواهم ریشه هایم را هر چه عمیق تر در دل خاک فرو کنم و شاخه هایم را از میان پوسته زمین بالای سرم پخش کنم… من می خواهم شکوفه ...
ادامه نوشته »سخن روز
زیبا ترین عکس ها در اتاق های تاریک ظاهر می شوند . پس هر موقع در قسمتی تاریک از زندگی قرار گرفتی، بدان که خدا می خواهد تصویر زیبایی از تو بسازد..
ادامه نوشته »داستانک
مجلس میهمانی بود… پیرمردی از جایش بر خواست تا به بیرون برود؛ اما وقتی بلند شد عصای خویش را برعکس بر زمین نهاد و چون دسته عصا بر زمین بود تعادل کامل نداشت؛ دیگران فکر کردند که او چون پیر شده است دیگر حواس خویش را از دست داده و ...
ادامه نوشته »داستانک
مردی چهار پسر داشت . آن ها را به ترتیب به سراغ یک درخت گلابی فرستاد که در فاصله ای دور از خانه شان روییده بود . پسر اول در زمستان ، دومی در بهار ، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند . سپس ...
ادامه نوشته »سخن روز
دنیا دو روز است. یک روز با تو و یک روز علیه تو. روزی که با توست، مغرور نباش و روزی که علیه توست صبور باش.
ادامه نوشته »سخن روز
مردی که کوه را از میان برداشت کسی بود که شروع به برداشتن سنگریزهها کرد…
ادامه نوشته »داستانک
پسرک پدربزرگش را تماشا کرد که نامه ای می نوشت. بالاخره پرسید : ماجرای کارهای خودمان را می نویسید ؟ درباره ی من می نویسید ؟ پدربزرگش از نوشتن دست کشید و لبخند زنان به نوه اش گفت: درسته درباره ی تو می نویسم اما مهم تر از نوشته هایم ...
ادامه نوشته »