روزی جوانی از حکیمی پیر و دنیادیده خواست که واسش یه درس بیاد موندی بده . حکیم از جوان خواست ظرف نمک رو بیاره پیشش ، بعد یه مشت از اون نمک رو داخل لیوان نیمه پری ریخت و از او خواست اون آب رو سر بکشه . جوان فقط ...
ادامه نوشته »سخن روز
مشکلات مانند ماشین لباسشویی هستند، پیچ وتاب می دهند، می چرخانند و ما را به اطراف می کوبند. اما در نهایت، تمیزتر، درخشان تر و بهتر از قبل خارج می شویم
ادامه نوشته »سخن روز
تا “خدا” هست، هیچ لحظه ای آنقدر سخت نمی شود که نشود تحملش کرد…! شدنی ها را انجام می دهم… و تمام نشدنی هایم را به “خداوند” می سپارم…
ادامه نوشته »سخن روز
خدا گوید تو ای زیباتر از خورشید زیبایم تو ای والاترین مهمان دنیایم تو ای انسان بدان همواره آغوش من باز است شروع کن یک قدم با تو تمام گامهای مانده اش با من
ادامه نوشته »سخن روز
شادی پروانه ای است که هر چه تقلا کنی نمیتوانی آن را شکار کنی . باید آرام باشی تا روی شانه ات بنشیند…
ادامه نوشته »داستانک
روزی ثروتمندی سبدی پر از غذاهای فاسد به فقیری داد. فقیر لبخندی زد و سبد را گرفته و از قصر بیرون رفت. فقیر همه آنها را دور ریخت و به جایش گلهایی زیبا وقشنگ در سبد گذاشت و بازگردانید. ثروتمند شگفت زده شد و گفت: چرا سبدی که پر از ...
ادامه نوشته »سخن روز
اجازه دهید کلماتتان … باعث قوت قلب دیگران شود ، الهام بخش شان باشد … و مسیرشان را روشن کند . اجازه دهید اعمالتان … زنجیرهای دیگران را باز کند . اجازه دهید دست هایتان … چشم بند را از دید دیگران کنار بزند . اجازه دهید عشقتان … یک ...
ادامه نوشته »سخن روز
نمیگویم روزتان به خیر که خیری ست به کوتاهی روز می گویم عاقبتتان بخیر که خیری ست به بلندای سرنوشت عاقبتتان بخیر غم هایتان فانی شادی هایتان باقی…
ادامه نوشته »داستانک
مرد ثروتمند بدون فرزندی بود که به پایان زندگیاش رسیده بود،کاغذ و قلمی برداشت تا وصیتنامه خود را بنویسد: (تمام اموالم را برای خواهرم میگذارم نه برای برادر زادهام هرگز به خیاط هیچ برای فقیران) اما اجل به او فرصت نداد تا نوشته اش را کامل کند و آنرا نقطه ...
ادامه نوشته »سخن روز
هر روز، آغازیست دوباره ، برای آموختن، وبالیدن! آغازی برای تکاندن غباراز دل، و نشاندن غنچه های محبت وعشق! پس با توکل به خدا و با انرژی واندیشهای مثبت روزت را ادامه بده…
ادامه نوشته »