خانه / بایگانی برچسب: داستان (صفحه 3)

بایگانی برچسب: داستان

زود قضاوت نکنیم!

مردی صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده، شک کرد که همسایه اش آن را دزدیده باشد، برای همین، تمام روز او را زیر نظر گرفت! متوجه شد که همسایه اش در دزدی مهارت دارد، مثل یک دزد راه می رود، مثل دزدی که میخواهد چیزی را ...

ادامه نوشته »

داستانک: باد و آفتاب و پیرمرد

باد به آفتاب گفت: من از تو قوی ترم، آن پیرمرد را می بینی؟ شرط می بندم زودتر از تو کُتش را از تنش در می آورم. آفتاب در پشت ابر پنهان شد و باد شروع به وزیدن گرفت. هرچه باد شدیدتر می شد پیرمرد کت را محکمتر به خود ...

ادامه نوشته »

داستانک: مهربانی های صادقانه ، کودکی هایمان را ازیاد نبریم…

قرار بود پارچه ی کت و شلواری اهدایی به مدرسه، میان شاگردان قرعه کشی شود. معلم گفت هر کس نامش را روی کاغذ بنویسد تا قرعه کشی کنند. وقتی نام حسن درآمد، خود آقا معلم هم خوشحال شد. چرا که حسن به تازگی یتیم شده و وضع مالی اش اصلا ...

ادامه نوشته »

داستانک: راه در جهان یکی است و آن، راستی است.

ﭘﺪﺭﻡ ﮐﻨﻔﺮﺍﻧﺲ ﯾﮏ ﺭﻭﺯﻩ ﺍﯼ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﺩﺍﺷﺖ، ﺍﺯ ﻣﻦ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺷﻬﺮ ﺑﺮﺳﺎﻧﻢ، ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺭﺳﺎﻧﺪﻡ ﮔﻔﺖ : ﺳﺎﻋﺖ ۰۵:۰۰ ﻫﻤﯿﻦ ﺟﺎ ﻣﻨﺘﻈﺮﺕ ﻫﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﺮﮔﺮﺩﯾﻢ,ﻣﻦ ﺍﺯ ﻓﺮﺻﺖ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﮐﺮﺩﻡ، ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺎﻧﻪ ﺧﺮﯾﺪ ﮐﺮﺩﻡ،ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻌﻤﯿﺮﮔﺎﻩ ﺑﺮﺩﻡ، ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﻪ ﺳﯿﻨﻤﺎ ﺭﻓﺘﻢ,ﺳﺎﻋﺖ ...

ادامه نوشته »

داستانک: پادشاه و مرد عیالوار

ﻣﺮﺩ ﻋﯿﺎﻟﻮﺍﺭﯼ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻧﺪﺍﺭﯼ، ﺳﻪ ﺷﺐ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺳﺮ ﺑﺮ ﺑﺎﻟﯿﻦ ﮔﺬﺍﺷﺖ . ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺍﻭ ﺭﺍ وادار کرد ﺑﻪ ﺩﺭﯾﺎ ﺑﺮﻭﺩ. ﺷﺎﯾﺪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﺼﯿﺒﺶ ﮔﺮﺩﺍﻧﺪ . ﻣﺮﺩ ﺗﻮﺭ ﻣﺎﻫﯿﮕیرﯼ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺭﯾﺎ ﺯﺩ ﺗﺎ ﻧﺰﺩﯾﮑﯽ ﻏﺮﻭﺏ ﺗﻮﺭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺭﯾﺎ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺟﻤﻊ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻭﻟﯽ ﭼﯿﺰﯼ ...

ادامه نوشته »

فرهنگ سازی:پارک ماشین

صبحها زود به کارخانه می‌رسیدیم و همکارم ماشینش را در نقطۀ دورى نسبت به ورودى ساختمان پارک می‌کرد. به همکارم گفتم: چرا ماشینت را جلوتر پارک نمیکنی؟ گفت: براى اینکه ما زود می‌رسیم و وقت براى پیاده‌رفتن داریم. این جاها را باید براى کسانى بگذاریم که دیرتر می‌رسند و احتیاج ...

ادامه نوشته »

داستانک:دیدار خدا با پیرزن

پیرزنی در خواب خدا رو دید و به او گفت: خدایا من خیلی تنهام، مهمان خانه من می شوی؟! خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به دیدنش می رود… پیرزن از خواب بیدار شد و با عجله شروع به جارو زدن خانه اش کرد..! رفت و چند ...

ادامه نوشته »

داستانک: پیامبر مهربانی باشیم

مردی داخل بقالی محله شد ، و از بقال پرسید که قیمت موزها چقدر است ؟ بقال گفت : شش هزار تومان و سیب هشت هزار تومان … در این لحظه زنی وارد مغازه شد که بقال او را می شناخت ، و اونیز  در همان منطقه سکونت داشت  . ...

ادامه نوشته »

داستانک:دزد یا مدیر

۱- روزی در دفتر یک وکیل نشسته بودم که با بزرگترین سارق حرفه ای آشنا شدم. از او  پرسیدم چگونه به اینجا رسیدی؟  با تبسمی گفت :سببش مادرم بود، گفتم چگونه؟ گفت: چهارم ابتدایی بودم و روزی از مدرسه باز گشتم در حالی که مداد سیاهم گم شده بود. هنگامی ...

ادامه نوشته »

داستانک:فراموش کردن چیزهای پرارزش

روزی دست پسر بچه ای که در خانه با گلدان کوچکی بازی می کرد، در آن گیر کرد و هر کاری کرد، نتوانست دستش را از گلدان خارج کند. به ناچار پدرش را به کمک طلبید.  اما پدرش هم هر چه تلاش کرد نتوانستند دست پسر را از گلدان خارج ...

ادامه نوشته »