خانه / داستانک (صفحه 9)

داستانک

بانک زمان

یک دانشجوی خارجی که برای ادامه تحصیل به سوئیس رفته می نویسد: در زمان تحصیل، نزدیک دانشگاه یک خانه اجاره کردم. صاحبخانه یک خانم ۶۷ ساله بودکه باشغل معلمی بازنشست شده بود.طرح های بازنشستگی درسوئیس آنقدر قوی هستندکه بازنشستگان هیچ نگرانی برای خورد و خوراک ندارند. به این جهت؛ یک ...

ادامه نوشته »

هیچ موقع برای موفق شدن دیر نیست، هیچ موقع

اولین پزشک ایرانی خیابان جردن تهران!!! یکی از خوانین بختیاری هر روز که فرزندانش را به مدرسه میفرستاد، خدمتکار خانه به نام ابوالقاسم را با فرزندانش میفرستاد تا مراقب آنها باشد. ابوالقاسم هر روز فرزندان خان را به مدرسه میبرد و همان جا میماند تا مدرسه تعطیل میشد و دوباره ...

ادامه نوشته »

کرم این است که آنچه را که خیلی به آن نیاز داری ببخشی

در یک رستوران در یکی از ایالت های آمریکا خانم گارسون منوی غذا را به یک زن و شوهر داد. قبل از این که آن دو به لیست غذاها نگاهی بیندازند از او خواستند که ارزان ترین غذا را برایشان بیاورد، چون به حد کافی پول ندارند و به خاطر ...

ادامه نوشته »

گاهی نداشته های ما به نفع ماست

روزی مردی با مشاهده آگهی شرکت مایکروسافت برای استخدام یک سرایدار به آنجا رفت. در راه به امید یافتن یک شغل خوب کمی خرید کرد. در اتاق مدیر همه چیز داشت به خوبی پیش میرفت تا اینکه مدیر گفت: اکنون ایمیلتان را بدهید تا ضوابط کاریتان را برایتان ارسال کنم. ...

ادامه نوشته »

زندگی را باور کن همانگونه که هست!

روزی تصمیم گرفتم که دیگر همه چیز را رها کنم . شغلم را ، دوستانم را ، مذهبم را و خلاصه تمام وابستگی های زندگی ام را به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خداوند صحبت کنم و اگر نتوانستم دلیلی برای ادامه ی زندگیم بیابم به آن نیز ...

ادامه نوشته »

با تغییر نگرش میتوانی دنیا را به کامت درآوری…

در ژاپن مرد میلیونری برای درد چشمانش درمانی پیدا نمیکرد…بعد از ناامید شدن از اطباء، پیش راهبی رفت…راهب به او پیشنهاد کرد به غیر از رنگ سبز به رنگ دیگری نگاه نکند…وی پس از بازگشت دستور خرید چندین بشکه رنگ سبز را داد وتمام خانه را رنگ سبز زدند؛همه لباسهایشان ...

ادامه نوشته »

به خواسته ات ایمان داشته باش

روزی حاکم نیشابور برای گردش به بیرون از شهر رفته بود که مرد میانسالی را در حال کار بر روی زمین کشاورزی دید. حاکم پس از دیدن آن مرد بی‌مقدمه به کاخ برگشت و دستور داد کشاورز را به کاخ بیاورند. روستایی بی‌نوا با ترس و لرز در مقابل تخت ...

ادامه نوشته »

دنیا مثل گردوی بی مغز است

گویند:“ملا مهرعلی خویی،” روزی در کوچه دید دو کودک بر “سر یک گردو” با هم دعوا می‌کنند. به خاطر یک گردو یکی زد چشم دیگری را با چوب “کور” کرد. یکی را درد چشم گرفت و دیگری را ترس “چشم درآوردن،” گردو را روی زمین رها کردند و از محل ...

ادامه نوشته »

به همدیگه رحم کنیم تا خدا هم بهمون رحم کنه

نقل است که خداوند به حضرت موسی گفت: قحطی خواهد آمد، به قومت بگو آماده شوند ! موسی به قومش گفت و قومش از دیوار خانه ها سوراخ ایجاد کردند که در هنگام سختی به داد هم برسند که این قحطی بگذرد ! مدتی گذشت اما قحطی نیامد ، موسی ...

ادامه نوشته »

ویزیت صلواتی!

خاطره ای از یک پزشک متخصص اطفال من دکتر س.ص متخصص اطفال هستم. سالها قبل چکی از بانک نقد کردم و بیرون آمدم ؛ کنار بانک دستفروشی بساط باطری ، ساعت ،فیلم و اجناس دیگری پهن کرده بود. دیدم مقداری هم سکه دو ریالی در بساطش ریخته است. آن زمان ...

ادامه نوشته »