خانه / داستانک (صفحه 8)

داستانک

زگیتی دو کس را سپاس، یکی حق شناس دیگری حدشناس

روزی شاه عباس از راهی میگذشت.درویشی را دید که روی گلیم خود خوابیده است و چنان خود را جمع کرده که به اندازه ی گلیم خود درآمده. شاه دستور داد یک مشت سکه به درویش دادند. درویش شرح ماجرا را برای دوستان خود گفت. در میان آن جمع درویشی بود ...

ادامه نوشته »

یک عزم همگانی برای عبور از این بحران لازم است.

در روزگاران قدیم دو همسایه بودند که همیشه با هم نزاع و دعوا داشتند. یک روز با هم قرار گذاشتند که هر کدام دارویی بسازد و به دیگری بدهد تا یکی بمیرد و دیگری که می ماند لااقل در آسایش زندگی کند! برای همین سکه ای به هوا انداختند و ...

ادامه نوشته »

تا می توانی غلط های خود را بگیر!

محمدجعفر خیاطی عجیب ترین معلم دنیا بود ، امتحاناتش عجیب تر… امتحاناتی که هر هفته می‌گرفت و هر کسی باید برگه ی خودش را تصحیح می‌کرد… آن هم نه در کلاس،در خانه… دور از چشم همه اولین باری که برگه‌ی امتحان خودم را تصحیح کردم سه غلط داشتم… نمی‌دانم ترس ...

ادامه نوشته »

پدر علم جغرافیا و نقشه کشی ایران

شاگرد سال‌های آخر دبیرستان بود.  از خیابان شاه (جمهوری) رد می‌شد که چشمش به چند جهانگرد افتاد. پیدا بود بدجوری سرگردان شده‌اند.  جلوتر که رفت، صدای غرولندشان واضح‌تر شد. فرانسوی بودند. نه خودشان فارسی بلد بودند و نه مردم آن دور و بر فرانسه می‌دانستند. عباس، زبان فرانسه را سال‌ها ...

ادامه نوشته »

جوانمرد قصاب

متروی تهران ایستگاهی دارد به نام “جوانمرد قصاب” ؛ این جوانمرد همیشه با وضو بود. می گفتند: عبدالحسین، چه خبر از وضع کسب و کار؟ می گفت: الحمدلله، ما از خدا راضی هستیم او از ما راضی باشه….!! هیچکس دو کفه ترازوی عبدالحسین را مساوی ندیده بود، سمت گوشت مشتری ...

ادامه نوشته »

معلم دلسوز و دانا

معلم از دانش آموز سوالی کرد اما او نتوانست جواب دهد، همه او را مسخره کردند. معلم متوجه شد که او اعتماد به نفس پایینی دارد. زنگ آخر وقتی همه رفتند معلم، او را صدا زد و به او برگه ای داد که بیت شعری روی آن بود و از ...

ادامه نوشته »

تربیت و حکمت معلمان، دانش آموزان را بزرگ می نماید.

مراسم عروسی بود؛ پیرمردی در گوشه سالن تنها نشسته بود که داماد پیشش آمد و گفت: سلام استاد! آیا منو میشناسید؟ معلم بازنشسته جواب داد: خیر عزیزم. فقط میدانم میهمان دعوتی از طرف داماد هستم. و داماد ضمن معرفی خود گفت: چطور آخه مگه می شه منو فراموش کرده باشید؟ ...

ادامه نوشته »

خب بعدش چی؟

یک تاجر آمریکایی نزدیک یک روستای مکزیکی ایستاده بود که یک قایق کوچک ماهیگیری از بغلش رد شد که توش چند تا ماهی بود. از مکزیکی پرسید: چقدر طول کشید که این چند تا رو گرفتی؟ مکزیکی پاسخ داد:مدت زیادی طول نکشید. آمریکایی: پس چرا بیشتر صبر نکردی تا بیشتر ...

ادامه نوشته »

قلعه زنان وفادار

قلعه زنان وفادار در شهر وینسبرگ آلمان قلعه ای وجود دارد به نام “زنان وفادار!” که داستان جالبی دارد و مردم آنجا با افتخار آن را تعریف می کنند. در سال ۱۱۴۰ میلادی شاه کنراد سوم شهر را تسخیر می کند و مردم به این قلعه پناه می برند و ...

ادامه نوشته »

خواب خوش گفتگو با خداوند

دیشب خوابی دیدم. خواب دیدم که با خداوند گفت و گویی دارم. خداوند پرسید: پس میخواهی با من گفت و گویی داشته باشی؟گفتم: آری، اگر وقت داشته باشی.خداوند لبخندی زد و سپس گفت: من به اندازه ابدیت وقت دارم.هرچه میخواهد دل تنگت بگو…!پرسیدم: چه چیز آدم ها تو را به ...

ادامه نوشته »